167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان عرفي شيرازي

  • گر چه فلک بسته در کامها
    کرده به نگشودنش ابرامها
  • ديده در بسته زهم باز کن
    قاعده رهروي آغاز کن
  • بود بامر صنم دلپذير
    در پي آراستن جوي شير
  • در چمنت فصل جواني گذشت
    عنبرت اندوده کافور گشت
  • شاهد دل در حرم سينه مرد
    جوهر فيروزه بگنجينه برد
  • بل صدفي بي در ناسفته ام
    صورت معني نپذيرفته ام
  • گرنه غبار در ليلي شوي
    واي بحالت که تسلي شوي
  • عود هوي سوخته در محفلت
    عطسه غفلت زده مغز دلت
  • عمر در آغوش ممات آمده
    نزع ببالين حيات آمده
  • دود چراغش چکند در دماغ
    انجمني کو بودش شبچراغ
  • شمع خرد شعله آتش فروز
    در حرم معنويان عود سوز
  • آب و هواي چمن معنوي
    شاهد جان در حرمش منزوي
  • در حرم آرايش قنديل سنج
    بتکده را نغمه انجيل سنج
  • مرغ زبانان سليمان فريب
    در هوس نغمه او نا شکيب
  • بر اثر راحت او باغها
    در جگر لذت اين داغها
  • باز آلهيش در آمد بقيد
    طوطي باغ قدمش بود صيد
  • طاعتياتند دو ابروي تو
    سجده کنان در حرم روي تو
  • اي دلت آسوده غمخوارگي
    خارمنه در ره نطارگي
  • آب لب لاله بچيند نسيم
    در حرم غنچه بميرد شميم
  • حسن در آغوش هوس تابکي
    غيرت سيمرغ و مگس تابکي
  • شعله بوي در زدن از خاميست
    زانکه مرادش همه ناکاميست
  • در عرق الماس گذارم بقند
    ليک بود شربت من نوشخند
  • تيغ ملامت ببلاغت کشيد
    طنز در آغوش کنايت کشيد
  • ورنه هنوزم هوسي در سراست
    نامه پرواز ببال اندر است
  • چون در انديشه بمستي گشاد
    ديده بمعموره هوشش فتاد
  • برافروز آتشي در سينه من
    که سوزد راحت ديرينه من
  • کليد گنج معني ده بدستم
    وگرنه مستم اينک در شکستم
  • در يکدانه گر کمتر فشانم
    بده گنجي کزان به برفشانم
  • که در صهبا زبدمستان نهفتن
    جواهر از تهي دستان نهفتن
  • نواي عندليب نيست هيهات
    مسنج اين نغمه در باغ مناجات
  • چگويم کاورم در گنجه شيراز
    ترا بنمايم آن گنجينه راز
  • عبير امروز در جيبم نگنجد
    وگر گنجد نسيم گل برنجد
  • دوانيدند گلگون پيش راهش
    نديدند آشنايي در نگاهش
  • وگر از بيستون پيغام آيد
    نشيند تا اجابت در گشايد
  • صنم ميرفت و گلهاي بهاري
    ز مرغان چمن در شرمساري
  • هواي بيستونش در سر افتاد
    بتکليف آمدش اميد فرهاد
  • زلفت بجهان فکنده آشوب
    در ديده فتنه خواب بشکست
  • پيغام وصال در دماغم
    صد شيشه پرگلاب بشکست
  • گفتي که دلت شکسته کيست
    در زير لبم جوآب بشکست
  • گفتم نکنم زکين فراموش
    در حشر مکن همين فراموش
  • از بيم شکوه بر زبانم
    چون گريه در آستين فراموش
  • تقصير نکرده در هلاکم
    با غمزه چرا عتاب داري
  • آشوب قيامتش غباريست
    اين فتنه که در رکاب داري
  • در دعوي فتنه گاه مستي
    صد عربده با شراب داري
  • در سينه گرم هرکه بينم
    آتشکده خراب داري
  • اخلاق الاشراف عبيد زاکاني

  • مامول اين ضعيف در سعي اين مختصر آنکه:
  • به هر کجا که در آيد يقين کمان برخاست
  • مرد بايد که در کشاکش دهر
    سنگ زيرين آسيا باشد،
  • گر ترا در بهشت باشد جاي
    ديگران دوزخ اختيار کنند،
  • کليله و دمنه

  • ... دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانيد ، و مال بسيار در آن ...
  • اول آنکه در سخن مجال تصرف يافتند تا در هر باب که افتتاح کرده آيد ...
  • و با اين فکرت در بيابان تردد و حيرت يکچندي بگشتم و در فراز و ...
  • و گفت: در اين چاهست و من از وي مي ترسم ، اگر ملک مرا در برگيرد ، ...
  • هرچند تدبير در هنگام بلا فايده بيشتر ندهد ، و از ثمرات راي در ...
  • ... برداشتند و باقي در زير درختي باتقان بنهادند و در شهر رفتند ...
  • ... چيز نزديک عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد ، و در مقابله ياران ...
  • که در ايام راحت معاشرت خوب ازيشان متوقع باشد و در فترات نکبت ...
  • و نيز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولي تر ، و ...
  • در حال تبر بياوردند ، و من آن ساعت در سوراخ ديگر بودم و اين ...
  • که در شش در داو دادن و ملکي بندبي باختن از خرد و حصافت و تجربت و ...
  • ... دراز خرگوش بيامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتي ...
  • در جمله ، جگر گوشه و ميوه دل و روشنايي ديده و راحت جان در صحبت ...
  • ... است ، لاجرم تثبت در کار تو بجاي آورديم و در استخلاص تو از اين ...
  • اثر ظلم تو در جانها ظاهر مي گشت ، امروز نتيجه زهد تو در نانها ...
  • ديوان ابوسعيد ابوالخير

  • اي با همه در حديث و گوش همه کر
    وي با همه در حضور و چشم همه کور
  • بانگي آمد که غم مخور اي درويش
    تو در خور خود کني و ما در خور خويش
  • من در تو کجا رسم که در ذات و صفات
    پنهاني من تويي و پيداي تو من
  • اي در همه شان ذات تو پاک از شين
    نه در حق تو کيف توان گفت نه اين
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • نه در انديشه ي من کارزار کفر و ايماني
    نه در جان غم اندوزم هواي باغ رضواني
  • نگاه بي ادب زد رخنه ها در چرخ مينائي
    دگر عالم بنا کن گر حجابي در ميان خواهي
  • ياد ايامي، که خوردم باده ها با چنگ و ني
    جام مي در دست من ميناي مي در دست وي
  • آن راز که پوشيده در سينه ي هستي بود
    از شوخي آب و گل در گفت و شنود آمد
  • کرم شب تاب است شاعر در شبستان وجود
    در پر و بالش فروغي گاه هست و گاه نيست
  • کهنه را در شکن و باز به تعمير خرام
    هر که در ورطه ي «لا» ما ندبه «الا» نرسيد
  • واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه
    آن به پيري کودکي اين پير در عهد شباب
  • در گذر از خاک و خود را پيکر خاکي مگير
    چاک اگر در سينه ريزي ماهتاب آيد برون
  • در ميکده باقي نيست از ساقي فطرت خواه
    آن مي که نمي گنجد در شيشه ي مشرب ها
  • کم سخن غنچه که در پرده ي دل رازي داشت
    در هجوم گل و ريحان غم دم سازي داشت
  • در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
    در ناله هاي مرغان آن زير و بم نمانده
  • پيام مشرق اقبال لاهوري

  • در تيره شبان مشعل مرغان شب استي
    آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استي
  • در جهان است که دل ما که جهان در دل ماست
    لب فرو بند که اين عقده گشودن نتوان
  • بگذر از عقل و در آويز بموج يم عشق
    که در آن جوي تنک مايه گهر پيدا نيست
  • تيغ لا در پنجه ي اين کافر ديرينه ده
    باز بنگر در جهان هنگامه ي الاي من
  • در دل ما که برين دير کهن شبخون ريخت
    آتشي بود که در خشک و تر انداخته ايم
  • جاويد نامه اقبال لاهوري

  • تا اخوت را مقام اندر دل است
    بيخ او در دل نه در آب و گل است
  • ترسم اين عصري که تو زادي در آن
    در بدن غرق است و کم داند ز جان
  • ديوان امير خسرو

  • در هجر چنان گشتم ناچيز که گر خواهد
    زلفت به سر يک مو در شانه کند ما را
  • زينگونه ضعيف ار من در زلف تو آويزم
    مشاطه به جاي مو در شانه کند ما را
  • حيف است ديدن بي رخت، در بوستان آخر گهي
    اي گل، نهان از باغبان در بوستان من
  • مرغ چو در سرو شد، بال کشيد در زمين
    سبزه بساط سبز وتر از پي رقص آب را
  • گنج عشق تو نهان شد در دل ويران ما
    مي زند زان شعله دايم آتشي در جان ما
  • هر شب از هر سوي در مي آيدم در دل خيال
    از کدامين سو نگهدارم من اين ويرانه را
  • عقل نماند در سري، صبر نماند در دلي
    برگل و لاله کس چنين کژ ننهد کلاله را
  • خاک مي بيزم به دامان، چون کنم گم کرده ام
    در ميان خاک در آبدار خويش را
  • پيکان که بودي در درون با تير خود کردي برون
    خرسندييي دارم کنون در را بدان زنگارها
  • گريه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد
    چون نمک در خورد، بي خونابه اي نبود کباب
  • باز مي گيري زبانم در سؤال بوسه اي
    يا گرفته مي شود در لب ز شيريني جواب
  • گرم و سردي ديد اين دل کز خط رخسار تو
    نيمه اي در سايه ماند و نيمه اي در آفتاب
  • خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم
    زلف در بازي در آمد، چون توان آورد تاب
  • اي قافله، در باديه ام پاي فرو ماند
    بگذر که در کعبه به اين پا نتوان رفت