167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عرفي شيرازي

  • بران تتبع حافظ زداست چون عرفي
    که دل بکاود و درد سخنوري داند
  • بچه رو بجلوه آيد طلب نيازمندان
    نه دل نياز خرم نه لب اميد خندان
  • عرفي دل خود را بچه خوش داشته اي
    گر اين دوسه بيتيست که بگذاشته اي
  • عرفي دم نزغست و همان مستي تو
    يارب بچه مايه بار بر بستي تو
  • بيضه هم آورد برون و شکست
    بچه او باطيران عهد بست
  • گلستان سعدي

  • ... که ياري عزيزم از در درآمد چنان بيخود از جاي برجستم که چراغم به ...
  • ديوان شمس

  • جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق مي بازد
    چو ترسا جفت گويم گر ز جفت و فرد مي دانم
  • کليله و دمنه

  • ... :چگونه نيامدمي و بچه تاويل توقف روا داشتمي ، و از آن زندگاني که ...
  • ... تيراندازي بيامد و هردو بچه او را بکشت و پوست بکشيد. ...
  • ... اعدا و عوازم خصمان بچه تاويل وقوف افتد؟ ...
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • دي مغ بچه ئي با من اسرار محبت گفت
    اشگي که فرو خوردي از باده ي گلگون به
  • ديوان اوحدي مراغي

  • رخ خوب خويشتن را بچه پوشي از نظرها؟
    که به حسرت تو رفتن بدو ديده خاک درها
  • من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدين رخ
    از خون دل و ديده چه روشن کتبوه!
  • گر نداري چو ملک طبع مخالف بچه معني
    اوحدي با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگي
  • چو شد، اوحدي، دل تو به خيال او پريشان
    متحيرم که بي او بچه عذر مي نشيني؟
  • ديوان بيدل دهلوي

  • دل (بيدل) از پي نام تو بچه تاب لاف توان زند
    که زکه برد اثر صدا ادب تلاش نگينيت
  • هوس طپد بچه راحت نفس دمد زچه وحشت
    دران مقام که صياد و صيد و دام نباشد
  • زکمال طينت منفعل بچه رنگ عرض اثر دهم
    مگر از حيا عرقي کنم که مرا زپرده بدر کشد
  • نفس رميده گر از خودم نشود کفيل برامدن
    چو سحر دماغ طرب هوس بچه بام کسب هوا کند
  • همه راست ناز شگفتني همه جاست عيش دميدني
    من ازين چمن بچه گل رسم که لبم بخنده نميرسد
  • بچه ناز سجده ادا کند بدر تو (بيدل) هيچکس
    که بنقش پا برد التجا و خطي نياز جبين کند
  • غم بي تميزي عافيت نشود ندامت هوش کس
    بچه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشيده بزير پر
  • بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
    بچه جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
  • خم دستگاه قد دو تا بچه طاقتم کند آشنا
    مکن امتحان اقامتم که زسر گذشته اين پلم
  • بچه برگ ساز طرب کنم زچه جام نشه طلب کنم
    گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من
  • بچه رنگ صورت خون من ندرد نقاب جنون من
    که بآب آئينه شسته است اثر حنا کف پاي تو
  • بد و نيک شهد آرزو بچه زخم ميطپد اينقدر
    که هنوز تيغ تبسمي نکشيده سر زنيام او
  • ديوان حافظ

  • حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
    متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
  • به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
    که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
  • تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
  • حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
    بس طور عجب لازم ايام شباب است
  • ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
    به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست
  • حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
    با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
  • چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
    چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
  • حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز
    زان که درماني ندارد درد بي آرام دوست
  • درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد
    حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست
  • عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
    پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت
  • حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت
    تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
  • که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
    من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
  • حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
    في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
  • گر چه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
    اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت
  • صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
    ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
  • عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
    ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد
  • نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
    بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
  • مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
    که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
  • حافظ اسرار الهي کس نمي داند خموش
    از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد
  • باز مستان دل از آن گيسوي مشکين حافظ
    زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
  • کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
    تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
  • يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
    که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند
  • چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
    بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند