نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
بران تتبع
حافظ
زداست چون عرفي
که دل بکاود و درد سخنوري داند
بچه
رو بجلوه آيد طلب نيازمندان
نه دل نياز خرم نه لب اميد خندان
عرفي دل خود را
بچه
خوش داشته اي
گر اين دوسه بيتيست که بگذاشته اي
عرفي دم نزغست و همان مستي تو
يارب
بچه
مايه بار بر بستي تو
بيضه هم آورد برون و شکست
بچه
او باطيران عهد بست
گلستان سعدي
... که ياري عزيزم از
در
درآمد چنان بيخود از جاي برجستم که چراغم به ...
ديوان شمس
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق مي بازد
چو
ترسا
جفت گويم گر ز جفت و فرد مي دانم
کليله و دمنه
... :چگونه نيامدمي و
بچه
تاويل توقف روا داشتمي ، و از آن زندگاني که ...
... تيراندازي بيامد و هردو
بچه
او را بکشت و پوست بکشيد. ...
... اعدا و عوازم خصمان
بچه
تاويل وقوف افتد؟ ...
زبور عجم اقبال لاهوري
دي مغ
بچه
ئي با من اسرار محبت گفت
اشگي که فرو خوردي از باده ي گلگون به
ديوان اوحدي مراغي
رخ خوب خويشتن را
بچه
پوشي از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو ديده خاک درها
من راز شب خود
بچه
پوشم؟ که بدين رخ
از خون دل و ديده چه روشن کتبوه!
گر نداري چو ملک طبع مخالف
بچه
معني
اوحدي با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگي
چو شد، اوحدي، دل تو به خيال او پريشان
متحيرم که بي او
بچه
عذر مي نشيني؟
ديوان بيدل دهلوي
دل (بيدل) از پي نام تو
بچه
تاب لاف توان زند
که زکه برد اثر صدا ادب تلاش نگينيت
هوس طپد
بچه
راحت نفس دمد زچه وحشت
دران مقام که صياد و صيد و دام نباشد
زکمال طينت منفعل
بچه
رنگ عرض اثر دهم
مگر از حيا عرقي کنم که مرا زپرده بدر کشد
نفس رميده گر از خودم نشود کفيل برامدن
چو سحر دماغ طرب هوس
بچه
بام کسب هوا کند
همه راست ناز شگفتني همه جاست عيش دميدني
من ازين چمن
بچه
گل رسم که لبم بخنده نميرسد
بچه
ناز سجده ادا کند بدر تو (بيدل) هيچکس
که بنقش پا برد التجا و خطي نياز جبين کند
غم بي تميزي عافيت نشود ندامت هوش کس
بچه
سنگ کوبم از آرزو سر ناکشيده بزير پر
بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
بچه
جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
خم دستگاه قد دو تا
بچه
طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که زسر گذشته اين پلم
بچه
برگ ساز طرب کنم زچه جام نشه طلب کنم
گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من
بچه
رنگ صورت خون من ندرد نقاب جنون من
که بآب آئينه شسته است اثر حنا کف پاي تو
بد و نيک شهد آرزو
بچه
زخم ميطپد اينقدر
که هنوز تيغ تبسمي نکشيده سر زنيام او
ديوان حافظ
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو
حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
به خدا که جرعه اي ده تو به
حافظ
سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
تير آه ما ز گردون بگذرد
حافظ
خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
حافظ
چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که
حافظ
برو که پاي تو بست
حافظ
تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست
حافظ
مسکين غلام و چاکر دوست
حافظ
اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز
زان که درماني ندارد درد بي آرام دوست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد
حافظ
اين ديده گريان تو بي چيزي نيست
عيب
حافظ
گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت
حافظ
تو اين سخن ز که آموختي که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
که گفت
حافظ
از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
حافظ
شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
گر چه جاي
حافظ
اندر خلوت وصل تو نيست
اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو
حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
عجب مي داشتم ديشب ز
حافظ
جام و پيمانه
ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد
نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل
حافظ
که فال بختياران زد
مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه
حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
حافظ
اسرار الهي کس نمي داند خموش
از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد
باز مستان دل از آن گيسوي مشکين
حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
کس چو
حافظ
نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
يا رب اين
بچه
ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه
حافظ
را چو مي خوانند مي رانند
صفحه قبل
1
...
26
27
28
29
30
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن