167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو تا در صورتي و مانده در خويش
    کجا هرگز رود اين پرده از پيش
  • در اينجا باز يابم اصل کل باز
    در اينجا مي نبينم اصل کل باز
  • وصالم در دل خاکست تحقيق
    که در اينجا بيابم عين توفيق
  • وصالم در دل خاکست و در ذات
    حقيقت محو گردد جمله ذرات
  • برفت از خويش و در جانان يقين يافت
    در اينجاگاه کل عين اليقين يافت
  • بقا اينجاست در عين فنا باز
    وليکن در فنا بنگر بقا باز
  • بقا اينجاست در عين حقيقت
    اگر مي باز بيني در شريعت
  • بقا اينجاست بنگر در بقا تو
    بقا با تست بنگر در لقا تو
  • بقا با تست گر چه در فنائي
    در آخر آنزمان کلي بقائي
  • وصال يار ديدي هم در اينجا
    شدي در جزو و کل امروز پيدا
  • از آن امروز ذاتي در همه تو
    که افکندي در اينجا دمدمه تو
  • از آن امروز منصوري تو در ذات
    که هستي جان بلي در جمله ذرات
  • چو رازت گفتم از جان در گذشتم
    بساط عقل اينجا در نوشتم
  • بهر چيزي که ديدم در زمانه
    رخ خوب تو ديدم در ميانه
  • همه عشاق را در خون و در خاک
    فکندي تا شدند از اصل تو پاک
  • بسي از خويش بنموده در اسرار
    همه پيدا شدم در عين ديدار
  • دل عطار از تو در وصالست
    توئي امروز با تو در جلالست
  • تو اکنون واقفي در هر چه ديدي
    کمال خويش ديدي در رسيدي
  • نديدي غير خود در جان و در دل
    خودي اينجايگه ايدوست واصل
  • من ايندم با تو و گمگشته در تو
    بساط نيستي بنوشته در تو
  • ز هستي تو جانا در خروشم
    چو ديگي در برت تا چند جوشم
  • تو در جمله ظهوري در بطوني
    گرفته هم درون و هم بروني
  • نشانم هم ز تست و گاهگاهي
    در اين عين نشان در تو نگاهي
  • منم عطار اکنون و تو در باز
    که کردم با تو اينجاگاه در باز
  • چو گردي بي نشان در آخر کار
    تو باشي در همه ديدار گفتار
  • بود وصلش در اينجا خور نه اينجا
    که در اينجاست مر دلدار پيدا
  • در معني چو بگشادي تو بگشاد
    کسي ديگر چو تو در اصل بنياد
  • بگو هيلاج و بنما آنگهي راز
    پس آنگه قطره در دريا در انداز
  • حقيقت را در آنجا فاش کن تو
    در آنجا نقش خود نقاش کن تو
  • دل و جان عاقبت در باز در يار
    مرا جاي دگر هان از بر يار
  • کنون فردست دل در عين جانان
    که در جانست اينجا گاه پنهان
  • کنون فردست دل در ديد دلدار
    از آن يکي است در توحيد دلدار
  • که جان در اوست او در جان نمودار
    از آن هر دو بجانان ناپديدار
  • کنون هر کو در اينمنزل در آيد
    يقين از عشق سر جوهر آيد
  • در اين بحر پر از جوهر که جانست
    که اينجا در يقين جوهر عيانست
  • کنون چون جوهرم در دست افتاد
    مرا جوهر عجب در دست افتاد
  • فنا کن آنزمان خود را تو در وي
    يکي شو هان يکي در ديد لاشي
  • فنا کن خويشتن عطار در جان
    که اسراري تو مر اسرار در جان
  • همه اندر يکي در عين منزل
    حقيقت در يقين هستند واصل
  • همه يارند و در دنيا ندانند
    يقين اين نيز در عقبي نمايند
  • در اينجا وصل معشوقست پيدا
    همه از بهر اين در شور و غوغا
  • اگر چه در خبر سر کمالم
    چنين افتاده در سر وصالم
  • ترا امروز اي غافل در اينجا
    نباشي اندر او واصل در اينجا
  • نيابي وصل تا جان در نبازي
    که در جانبازي است اين سرفرازي
  • ترا عين العيان با تست ديدي
    در اينجاگه بمنزل در رسيدي
  • رسيدي اينزمان در منزل جان
    يکي بد در يکي مر حاصل جان
  • عيان حال ايندم در خبر ياب
    حقيقت جمله جانان در نظر ياب
  • همه کورند خورشيدست در جان
    حقيقت نور جاويد است در جان
  • چو من ديگر نباشد در معاني
    ندارم در همه آفاق ثاني
  • چو من امروز در سر اناالحق
    که دارد در معاني راز مطلق