نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
در
وي دردم دم وفايي
باشد که برون دهد صدايي
در
خلوت دوستان دمساز
معماري دوستان کند راز
کاريم به سر فتاده دشوار
در
ورطه مردنم ازان کار
در
خطه اين خط مجازي
نيکو هنريست عشقبازي
در
مذهب عقل نيست چيزي
مشعوف شدن به هر کنيزي
هر نکته حکمتي که گفتي
هر
در
نصيحتي که سفتي
چون عشق و وفاست
در
سرشتش
اين واقعه گشت سرنوشتش
در
خدمت آن ميان ببندد
وز قصه اين زبان ببندد
صافي بدني چو
در
مکنون
از حقه تنگ وصف بيرون
من عيسي مريمم درين دير
در
راه مجردي سبک سير
تا
در
خم اين رواق باشم
زآويزش جفت طاق باشم
با خاطر خوش شدش دعاگوي
در
کش مکش قضا رضاجوي
از قصه قيس و دختر عم
در
مجلس دوستان محرم
دردا که عظيم دردناکم
در
راه اميد و بيم خاکم
از يار تواندم بريدن
سر بر
در
ديگري کشيدن
با خويش همي سرود مجنون
زان نکته همچو
در
مکنون
در
تيره شبي ستاره دو
با انگشتي شراره دو
مجنون زان بانگ
در
طرب شد
رقاص نشيمن طلب شد
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام
در
تو بامدادان
گفتم که سجود خاک اين
در
امروزم اگر شود ميسر
سقاي عطش سراب بودش
وز آبله پا
در
آب بودش
در
انجمن عرب نشستي
بازار همه عجم شکستي
در
باديه تو زير هر سنگ
افتاده سر هزار سرهنگ
ريگ حرمت به سرمه سايي
در
چشم زمانه روشنايي
معشوق ازل که اوست پيدا
در
ديده عاشقان شيدا
چون سر زدي آفتاب خاور
در
راه طلب شدي تکاور
آيين وفا ز سر گرفتي
راه
در
دوست برگرفتي
در
کلبه خود مقام کردي
آسايش شب حرام کردي
آن واقعه فاش شد
در
افواه
گشتند کسان ليلي آگاه
در
گفتن اين فسانه راز
نمام زبان کشيد و غماز
يک شب ز کمال مهرباني
در
گوشه خلوتي که داني
کوته کن ازان زبان مردم
بر
در
ورق گمان مردم
در
ستر عفاف باش مستور
ديگر مدهش به خانه دستور
در
دعوي عشق نيست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته
در
ميان سخن ها
از مرده دلان حي جواني
در
شيوه عشق بدگماني
در
خرمن خشکش آتش افروخت
زان شعله نخست خرمنش سوخت
کز هيبت اوست چرخ افلاک
آورده رخ نياز
در
خاک
غمخانه وي مقام کردي
در
خدمت وي قيام کردي
کين پدرش دگر بجوشيد
در
طعنه بيوه زن خروشيد
در
نامه نسبت نسيبان
خويشند به هم همه غريبان
يعني پدر بزرگوارش
آن
در
همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضاي سوگند
محمل به
در
خليفه افکند
کز عامريان ستيزه خويي
در
بيت و غزل بديهه گويي
خود را به زمين خواري افکند
در
ورطه خاکساري افکند
گردش همه خلق حلقه بستند
در
حلقه ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست
در
خون
شد شيوه داوري دگرگون
در
چاره کار او خروشم
چندان که توان بود بکوشم
در
کف نهمش زمام مقصود
مستي دهمش ز جام مقصود
چون خوان ز ميانه برگرفتند
افسون و فسانه
در
گرفتند
در
مذهب رهرو سبکبار
باري نبود گرانتر از عار
در
بار گران ميفکنيدم
وين پشت خميده مشکنيدم
در
پاکي طبع نيست عاري
بر چهره فخر ازان غباري
گفتي ليلي ازين فسانه
رسوا گشته ست
در
زمانه
دلالگي جمال دلدار
ني عيب
در
او و نه عار
آن کجرو کج نهاد کج دل
در
دايره کجيش منزل
در
هر نفسيش باد مرگي
وز زندگيش مباد برگي
پا ميخ شکاف سنگ بادش
سر
در
دهن نهنگ بادش
بر کوهه زين همه سواران
در
کوه و دره شکارکاران
نوفل نامي
در
آن ميانه
چون مهر يگانه زمانه
در
گردن آن پري شمايل
بازوي تو را کنم حمايل
سر
در
ره هوشمندي آورد
خاطر به خردپسندي آورد
نوفل شد ازين تفاوت آگاه
دانا دلي اوفکند
در
راه
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد
در
سخن دگر بار
در
خاک نهفته به نگاري
کافتاده به دست خاکساري
قيس هنري هنروري کرد
در
معرکه شان دلاوري کرد
حرفي که نه دانشش نگارد
در
نامه سياه رويي آرد
در
خواه ازين ستيزه کاران
تا رسم ستيزه را گذاران
ور هستي ازين حيات دلگير
در
غمکده فراق مي مير
در
طوق جفا چنان گلويي
لايق نبود به هيچ رويي
موسي وارش به کف عصايي
در
ديده گرگ اژدهايي
در
خيمه خود نشسته تنهاست
چون ماه ميان هاله يکتاست
باشد که زنم چنانکه داني
طبل طربي
در
او نهاني
ليکن بنشين دمي که شايد
بر ما
در
روزيي گشايد
مستان همه
در
خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
کز مشعله دار خرده بينش
محکم شده پاي
در
زمينش
در
بازي و رقص نوغزالان
با يکديگر چو خردسالان
افتاده بنفشه از ذليلي
در
فرقت اوست جامه نيلي
گفتند بترس ازين دليري
مپسند
در
آنچه گفت ديري
زنجير من ار برآرد آواز
در
مجلس عاشقان شود ساز
فرمود خليفه تا کثير
آن
در
ره اهل عقل خير
در
مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست
در
برابر
آماده کنيد کلک و دفتر
در
وي صفت جمال ليلي
بي بهرگي از وصال ليلي
بيماري قيس
در
فراقش
خونخواري وي ز اشتياقش
در
مقطع او بريدن اميد
از طلعت آن خجسته خورشيد
در
طي صحيفه عنايت
خواهيم ز مير آن ولايت
همسلک کنيم
در
و گوهر
مقصود دلت شود ميسر
دامن ز عطاي او بيفشاند
در
وادي عشق بارگي راند
از سايه گوزن دل بريده
در
سايه شاخ خود خزيده
اين قافله روي
در
کجايند
محمل به کجا همي گشايند
گفتا همه روي
در
حجازند
بر نيت حج بسيچ سازند
در
سايه مدار روي اميد
زانسان که شود حجاب خورشيد
از تيرگي حجاب بگذر
وز سايه
در
آفتاب بنگر
آن کعبه روي حجازي آهنگ
در
باديه فراخ دلتنگ
روزان و شبان
در
آرزويت
تنها منم و خيال رويت
خوشحال تو
در
غمم که باري
گفتن داني به غمگزاري
آن روي به مشعر حرامش
وين
در
غم شعر مشکفامش
در
خاتم مهتريش انگشت
سردار قبيله پشت بر پشت
در
پرده چه ديد آفتابي
بل کز رخش آفتاب تابي
صفحه قبل
1
...
276
277
278
279
280
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن