167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • نظر ميکن تو در عين مناسک
    همه در تست و من از تو پديدار
  • يقين در من شو اينجا ناپديدار
    همه در تست اگر از من بيابي
  • اگر هستي چو سالک در ره اينجا
    در اينمعني اگر ره باز يابي
  • در آخر مر خدائي بد چو اول
    چنان در پير خود اينجا رسيد او
  • عجب در خويش بيحاصل بمانده
    چنين در خوابي و بيدار جانت
  • که تا در اندر آخر برگشايد
    در اينجا نقد ديدار ار بيابي
  • در آخر چون سوي جانان شتابي
    در اينجا نقد ديدار است بنگر
  • ترا بحر حقيقت هست حاصل
    در اين بحر حقيقت در طوافي
  • در اين دريا تو بود وصل بنگر
    در اين درياي بي پايان بسي راز
  • ولي در بحر کلي ناپديدم
    در اين بحر حقيقت شد مرا فاش
  • مر آن جوهر بديدم عين نقاش
    چو ملاحم در اينجاگه در اين بحر
  • شدند غرقه در اين درياي پر خون
    در اين درياي پر خون جان بدادند
  • در آن نور حقيقت باز بين حق
    در آن نور حقيقت بنگري باز
  • در او پيداست هم انجام و آغاز
    در آن نورست پيدا هر چه بيني
  • شدند در نور جوهر جملگي گم
    در آن نور است پيدا هر چه بيني
  • شده پيدا در آن ديدار خاکند
    حقيقت نور جوهر ياب در خاک
  • شده حيران در آن عين صفاتند
    تمامت ديده ديدستند در خويش
  • که کلي در فنا يابند آن يک
    فنا شان آرزو و در فنااند
  • که در يکي يکي يابي ز توحيد
    چنان کن در يکي تسليم جانت
  • که در آندم نماني مر خجل تو
    چنان تسليم کن جان در بر دوست
  • که تا يابي در آندم جمله جانان
    در آندم گر تو کل تسليم گردي
  • نمودار مي کند در ديد ديدت
    در آندم باش حاضر از دل و جان
  • شده در عين الا الله يکتا
    دلا در راز الا الله عياني
  • در اينجا بيشکي کل ناپديدار
    در اينمعني که من گفتم شکي نيست
  • که در عين اليقين غير از يکي نيست
    در آن حضرت چو رفتي باز نائي
  • در آن سر تا کرا بخشند قربت
    در آن سر تا که را خوهند دادن
  • حقيقت روز و شب در ذکر بودند
    نه شب خواب و نه شان در روز آرام
  • در اينجاگه طلبکار وصالند
    در آن سر باز يابند اين حقيقت
  • بيابي در عيان ديدار مولي
    بقدر عقل خود در جوهر دل
  • شوي در راه حق يکذره واصل
    بقدر عقل در جنات بيني
  • درونت اوست ديد يار در ياب
    از او بشناس اينجا در وجودت
  • حقيقت صاحب رازي در اينجا
    اگر چون او ترا اين در گشايد
  • همه در جوهر خود باز بيند
    دلي بايد که در اسرار معني
  • شود در بحر عرفان مانده شيدا
    بمانده در حقيقت يادگار او
  • نگردد از نمود خويشتن باز
    چنان در سير قربت در يکي او
  • حقيقت او بود در عشق جانباز
    ز لا مردان کلي در يکي او
  • يقين از جان تو بهراسي در اينجا
    نهنگ لا چو در خونت کند گم
  • کسي بايد که در عين اليقين است
    سخن کز درد آيد در گشايد
  • از آن اينجايگه در عين وصلي
    سخن در وصل ميگوئي که جاني
  • نمود اينجايگه او ديد ديدت
    سخن در وصل او گفتي در اسرار
  • هر آن کز خود گذشته عاشق آنست
    وصال عشق چون در جان در آيد
  • از آنش بي گمان در حق يکي شد
    وصالش عشق او را در يقين کرد
  • نگويد سر خود در پيش هر کس
    از اول در سلوک و سير باشد
  • در آخر در يکي بي غير باشد
    از اول عاشق و بيمار گردد
  • که همچون مرده در قبر باشد
    حقيقت مرده باشد در بر خلق
  • در آخر رخ ورا جانان نمايد
    چو عاشق در بلا اول قدم زد
  • در آن اسرار راز راز گويد
    در آن اصل ارچه باشد مي نداند
  • اگر مرد رهي در خويش منگر
    تن اندر عشق ده وين جسم در باز
  • يقين خود در کمال خود رسيدي
    چنان بگشاده در اصل آغاز
  • حقيقت بر در در گشت سرباز
    درت باز است شهبازان عالم