نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
وانکه مريخ بست پرگارش
گوهر سرخ بود
در
کارش
روز شنبه ز دير شماسي
خيمه زد
در
سواد عباسي
ميهمانخانه اي مهيا داشت
کزثري روي
در
ثريا داشت
چون به ترتيب خوان نهادندش
در
خور پايه نزل دادندش
از سواد ارم بريد مرا
در
سواد قلم کشيد مرا
پاسخ شاه را سگاليدم
روي
در
پاي شاه ماليدم
گفت چون من
در
اين جهانداري
خو گرفتم به ميهمانداري
گفت شهريست
در
ولايت چين
شهري آراسته چو خلد برين
سبدي بود
در
رسن بسته
رفت و آورد پيشم آهسته
در
پشيماني از فسانه خويش
آرزومند خويش و خانه خويش
چون ستوني کشيده منقاري
بيستوني و
در
ميان غاري
حور سر
در
سرشتش آورده
سر گزيت از بهشتش آورده
از نکوئي
در
او عجب ماندم
بر وي الحمدللهي خواندم
اندکي خوردم اندکي خفتم
در
همه حال شکر مي گفتم
ابري آمد چو ابر نيساني
کرد بر سبزها
در
افشاني
هر نگاري بسان تازه بهار
همه
در
دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله
در
بستان
لعلشان خونبهاي خوزستان
بود لختي چو گل سرافکنده
به جهان آتش
در
افکنده
خواستم تا به پاي بنشينم
در
صف زير جاي بگزينم
يافتم
در
کرشمه دستوري
کز ميان دور گردد آن دوري
آنکه
در
چشم خوبتر يابي
وارزو را درو نظر يابي
سر به بالين بستر آورديم
هردو برها ببر
در
آورديم
در
خزيدم به گوشه اي خالي
فرض ايزد گزاردم حالي
در
ميان آن عروس يغمائي
برده از عاشقان شکيبائي
در
سر آمد نشاط سرمستي
عشق با باده کرد همدستي
رغبت افزود
در
نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
در
به زنجير کن ترا گفتم
تا چو زنجيريان نياشفتم
چون گران ديدمش
در
آن بازي
کردم آهستگي و دمسازي
شورشي باز
در
جهان افتاد
بانگ زيور بر آسمان افتاد
بود
در
خانه کوژپشتي پير
زني از ابلهان ابله گير
اي بسا بوالفضول کز ياران
آورد کبر
در
پرستاران
در
ميانه کنيزکي چو پري
برده نور از ستاره سحري
زانچه گوينده داده بود خبر
خوبتر بود
در
پسند نظر
شاه
در
هرکه ديد ازان پريان
نامدش رغبتي چو مشتريان
عاقبت عشق سر گرائي کرد
خاک
در
چشم کدخدائي کرد
تا شبي فرصت آنچنان افتاد
کاتشي
در
دو مهربان افتاد
گفت
در
نسل ناستوده ما
هست يک خصلت آزموده ما
مادگان
در
کده کدو نامند
خامشان پخته پخته شان خامند
رخنه
در
مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
در
مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پيرآموز
قفل گنج گهر بيندازم
با به افتاد شاه
در
سازم
در
هر اطراف کاوفتد خطري
دانم آنرا به تيزتر نظري
هرکه آبي خورد که بنوازد
در
وي آب دهن نيندازد
جمله
در
بندم و نگهدارم
به کسي کاهل اوست بسپارم
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر
در
امانت او
در
فلان کوي چندمين خانه
هست کاخي بلند و شاهانه
سوختم
در
غم نهاني تو
رفت جانم ز مهرباني تو
به پرستاريش ميان
در
بست
خوش بود ماه آفتاب پرست
هر سري کز سران بريدندي
به
در
شهر برکشيدندي
صورتي کز جمال و زيبائي
برد ازو
در
زمان شکيبائي
در
تصرف مباش خردانديش
تازياني بزرگ نايد پيش
هر سحرگه به آرزوي تمام
تا
در
شهر برگرفتي گام
در
همه توسني کشيده لگام
به همه دانشي رسيده تمام
همه همدستي اوفتاده او
همه
در
بسته اي گشاده او
بيشتر زين سخن نيفزودند
در
شبستان شدند و آسودند
مرد لؤلؤي خرد بر سنجيد
عيره کردش چنانکه
در
گنجيد
در
کسانيکه نيکوئي جوئي
سرخ روئيست اصل نيکوئي
چون که بشناختش همالش بود
در
تجارت شريک مالش بود
مرکب خويش گرم کرده سوار
در
دگر دست مرکبي رهوار
زان جلاجل که دردم آوردند
رقص
در
جمله عالم آوردند
شهد انجير و مغز بادامش
صحن پالوده کرده
در
جامش
چونکه ماهان ز روي دلداري
ديد
در
پير نرم گفتاري
من سيه
در
سيه چنان ديدم
کز سياهي ديده ترسيدم
گه دروغي به راستي پوشند
گاه زهري
در
انگبين جوشند
در
خيال دروغ بي مدديست
راستي حکم نامه ابديست
خيز تا برخوري ز پيوندش
خوان نهاده مدار
در
بندش
نالشي چند مانده نال شده
خاک
در
ديده خيال شده
حوضهاي چو آب
در
ديده
پارگينهاي آب گنديده
کژ مژي را خريطه بگشايم
خنده اي
در
نشاطش افزايم
گويم ار زانکه دلپذير آيد
در
دل شاه جايگير آيد
هريکي
در
جوال گوشه خويش
کرده ترتيب راه توشه خويش
آنقدر زور ديد
در
پايش
که برانگيخت شايد از جايش
گفت آهسته تا نرنجاني
بر
در
ما برش به آساني
کرد صافي چنانکه درد نماند
در
نظرگاه دردمند فشاند
در
چنين شغل نيک فرجامت
عاقبت خير باد چون نامت
گوهري يافته شمردندش
در
زمان نزد شاه بردندش
ملک آن شهر
در
شمار گرفت
پادشاهي برو قرار گرفت
گفت نامم مبشر سفري
در
همه کارنامه هنري
در
تمناي آنچنان باغي
بر دل هر توانگري داغي
نه شکيبي که برگرايد سر
نه کليدي که برگشايد
در
بر
در
خويشتن چو بار نيافت
رکن ديوار خويشتن بشکافت
شاد گشتند از آشنائي او
سعي کردند
در
رهايي او
عذرها خواستند بسيارش
هر دو يکدل شدند
در
کارش
گرچه
در
طبع پارسائي داشت
طبع با شهوت آشنائي داشت
بود
در
ناف غرفه سوراخي
روشني تافته درو شاخي
بود
در
روضه گاه آن بستان
چمني بر کنار سروستان
در
ميان بود لعبتي چنگي
پيش رومي رخش همه زنگي
خواجه را
در
خجابگه ديدند
حاجبانه و کار پرسيدند
گرچه بر جان عاشقان خواريست
توبه
در
عاشقي گنه کاريست
عشق با توبه آشنا نبود
توبه
در
عاشقي روا نبود
برکشيده علم به ديواري
بر سرش بيشه
در
بنش غاري
خرمن گل درآوريد به بر
مغز بادام
در
ميان شکر
در
سپيديست روشنائي روز
وز سپيديست مه جهان افروز
در
پرستش به وقت کوشيدن
سنت آمد سپيد پوشيدن
شنبليد سرشک
در
ديده
زعفران خورده باز خنديده
شاه بهرام
در
چنين روزي
کرد شاهانه مجلس افروزي
نعمت ما ز راه سيريشان
داده
در
کار ما دليريشان
در
ستمکارگي پي افشردند
مي گرفتند و خانه مي بردند
ديد دودي چو اژدهاي سياه
سر برآورده
در
گرفتن ماه
گله گوسفند سم تا گوش
گشته
در
آفتاب يخني جوش
صفحه قبل
1
...
267
268
269
270
271
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن