نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
در
اين سر جان نخواهم باخت
در
دوست
که تا جز او نماند مغز با پوست
در
اين سر جان نخواهم باخت هم سر
که تا
در
دوست گردم راه و رهبر
سرم
در
خاک و خون گردان چو گوئي
که تا آندم زنم
در
عشق هوئي
سرم
در
خاک و خون افکن کنونت
که تا گردان شوم
در
خاک و خونت
سرم
در
خاک و خون گويد يقين باز
اناالحق
در
يقين چون اولين باز
بگردان آنگهي
در
خاک و
در
خون
سرم تسليم چون گويست اينجا
خدا با او و او
در
حق عيان بود
نهان بد دوست
در
منصور پيدا
حقيقت جسم
در
کون و مکان يافت
چنان دل
در
يکي ديدار ديده
سپرده راز جانان
در
شريعت
چنان آسوده شد
در
منزل جان
خدا را
در
تمامت بيشکي يافت
صفات و ذات اينجا يافت
در
خويش
عيان نور او
در
جان و تن ديد
يقين
در
جان خود ديد او فلک را
حقيقت جزو خود
در
مشتري يافت
يقين
در
جان عيان زهره ميديد
بديده صد هزاران روح
در
جان
يقين
در
جان عيان بيشک قدم زد
بجز حق
در
وجود خود عدم زد
يقين
در
جان عيان ميديد کرسي
کواکب
در
درون خود هويدا
يقين
در
جان خود افکند آتش
چو آتش شد ز حق
در
ذات سرکش
يقين
در
جان خود ميديد او باد
عيان
در
ذات خود عين اليقين ديد
يقين
در
جان خود ميديد دريا
که ميزد بحر کل
در
عشق غوغا
يقين
در
جان جوهر نور حق ديد
حقيقت
در
يقين انوارشان کل
در
آن جوهر نظر کرد او دمادم
همه
در
نور جوهر بد هويدا
در
آن جوهر حقيقت ديد احمد
در
اينجا گشت کل بيشک عيانش
در
آن جوهر همه پيدا نمود او
در
آن جوهر هم اول آخرين ديد
از آن دم زد که جوهر
در
فنا يافت
حقيقت حق
در
آن
در
گفتگو بود
ترا آن جوهر اينجا هست بنگر
ولي
در
جوهر ذاتست يکتا
تو چون
در
جوهر جانت رسيدي
که اينجا صورتي
در
جسم و جان بود
حقيقت ذات بيچون شد
در
آخر
چگويم تا که او چون شد
در
آخر
چو آدم ذات شد
در
قرب اعيان
که پاک آيد
در
آخر از کف خون
چنان دانا بود
در
راز اول
نهد رخ
در
سوي خورشيد تابان
وصال عاشقان
در
زير خاک است
که باشي
در
معاني اندر اينجا
چنان کن زندگاني
در
بر دوست
چو خورشيدي بتابد سوي ذرات
نه
در
عين بلا
در
کل بماني
که جسمت کل شود
در
جان جان نور
ترا
در
خاک چون جان باز گردد
که هر دم مردني
در
هر کمين است
تو ايندم مرده
در
عين صورت
که کلي راحتي
در
دل فزايد
مرا زان شربتي ده
در
نهاني
ترا زين نقش شش
در
پنج و
در
چار
نيايي مزد را تا ريخت اينجا
که شد
در
جمله آفاق مشهور
مر آن دردي که بر جانش
در
آيد
در
آخر ماه تابانش برآيد
دوا شد درد جانان
در
بر او
کسي کو
در
عيان کل فرد باشد
وصال عاشقان
در
دست درياب
يکي داند همه
در
قرب و اعزاز
وصال آن ديد کز
در
گذشت او
از او
در
آخر جان حق شوي تو
از او دم زن
در
اينجاگه فنا گرد
رسيدي باز
در
عين خدائي
ترا
در
نور خود او راه دادست
در
اينجايت دل آگاه دادست
ترا
در
نور او بايد شدن پاک
که تا واصل شوي
در
حقه خاک
ترا
در
نور او بايد شدن دل
که
در
آخر شوي از وصل واصل
ترا
در
نور او بايد شدن جان
حقيقت چون توئي معبودت اينجا
تو مقصودم بدي
در
جان و
در
دل
در
اينجاگه رخ فرخ نمودي
تو مقصودم بدي
در
اصل جمله
از آن
در
عشق
در
توحيدم اينجا
جمال بي نشانت ديده ام باز
فزودي هر نفس
در
من معاني
توئي با من منم
در
تو بمانده
از آن سر مست
در
بازارت آمد
در
اين بازار جز رويت نديدست
گهي
در
شيب و گاهي بر فراز است
اگر نجم است هر يک
در
ره تو
ز عشقت دائما
در
خور فروزانست
اگر نارست
در
نارست بيشک
صفحه قبل
1
...
266
267
268
269
270
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن