167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در اين سر جان نخواهم باخت در دوست
    که تا جز او نماند مغز با پوست
  • در اين سر جان نخواهم باخت هم سر
    که تا در دوست گردم راه و رهبر
  • سرم در خاک و خون گردان چو گوئي
    که تا آندم زنم در عشق هوئي
  • سرم در خاک و خون افکن کنونت
    که تا گردان شوم در خاک و خونت
  • سرم در خاک و خون گويد يقين باز
    اناالحق در يقين چون اولين باز
  • بگردان آنگهي در خاک و در خون
    سرم تسليم چون گويست اينجا
  • خدا با او و او در حق عيان بود
    نهان بد دوست در منصور پيدا
  • حقيقت جسم در کون و مکان يافت
    چنان دل در يکي ديدار ديده
  • سپرده راز جانان در شريعت
    چنان آسوده شد در منزل جان
  • خدا را در تمامت بيشکي يافت
    صفات و ذات اينجا يافت در خويش
  • عيان نور او در جان و تن ديد
    يقين در جان خود ديد او فلک را
  • حقيقت جزو خود در مشتري يافت
    يقين در جان عيان زهره ميديد
  • بديده صد هزاران روح در جان
    يقين در جان عيان بيشک قدم زد
  • بجز حق در وجود خود عدم زد
    يقين در جان عيان ميديد کرسي
  • کواکب در درون خود هويدا
    يقين در جان خود افکند آتش
  • چو آتش شد ز حق در ذات سرکش
    يقين در جان خود ميديد او باد
  • عيان در ذات خود عين اليقين ديد
    يقين در جان خود ميديد دريا
  • که ميزد بحر کل در عشق غوغا
    يقين در جان جوهر نور حق ديد
  • حقيقت در يقين انوارشان کل
    در آن جوهر نظر کرد او دمادم
  • همه در نور جوهر بد هويدا
    در آن جوهر حقيقت ديد احمد
  • در اينجا گشت کل بيشک عيانش
    در آن جوهر همه پيدا نمود او
  • در آن جوهر هم اول آخرين ديد
    از آن دم زد که جوهر در فنا يافت
  • حقيقت حق در آن در گفتگو بود
    ترا آن جوهر اينجا هست بنگر
  • ولي در جوهر ذاتست يکتا
    تو چون در جوهر جانت رسيدي
  • که اينجا صورتي در جسم و جان بود
    حقيقت ذات بيچون شد در آخر
  • چگويم تا که او چون شد در آخر
    چو آدم ذات شد در قرب اعيان
  • که پاک آيد در آخر از کف خون
    چنان دانا بود در راز اول
  • نهد رخ در سوي خورشيد تابان
    وصال عاشقان در زير خاک است
  • که باشي در معاني اندر اينجا
    چنان کن زندگاني در بر دوست
  • چو خورشيدي بتابد سوي ذرات
    نه در عين بلا در کل بماني
  • که جسمت کل شود در جان جان نور
    ترا در خاک چون جان باز گردد
  • که هر دم مردني در هر کمين است
    تو ايندم مرده در عين صورت
  • که کلي راحتي در دل فزايد
    مرا زان شربتي ده در نهاني
  • ترا زين نقش شش در پنج و در چار
    نيايي مزد را تا ريخت اينجا
  • که شد در جمله آفاق مشهور
    مر آن دردي که بر جانش در آيد
  • در آخر ماه تابانش برآيد
    دوا شد درد جانان در بر او
  • کسي کو در عيان کل فرد باشد
    وصال عاشقان در دست درياب
  • يکي داند همه در قرب و اعزاز
    وصال آن ديد کز در گذشت او
  • از او در آخر جان حق شوي تو
    از او دم زن در اينجاگه فنا گرد
  • رسيدي باز در عين خدائي
    ترا در نور خود او راه دادست
  • در اينجايت دل آگاه دادست
    ترا در نور او بايد شدن پاک
  • که تا واصل شوي در حقه خاک
    ترا در نور او بايد شدن دل
  • که در آخر شوي از وصل واصل
    ترا در نور او بايد شدن جان
  • حقيقت چون توئي معبودت اينجا
    تو مقصودم بدي در جان و در دل
  • در اينجاگه رخ فرخ نمودي
    تو مقصودم بدي در اصل جمله
  • از آن در عشق در توحيدم اينجا
    جمال بي نشانت ديده ام باز
  • فزودي هر نفس در من معاني
    توئي با من منم در تو بمانده
  • از آن سر مست در بازارت آمد
    در اين بازار جز رويت نديدست
  • گهي در شيب و گاهي بر فراز است
    اگر نجم است هر يک در ره تو
  • ز عشقت دائما در خور فروزانست
    اگر نارست در نارست بيشک