167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز ماهي تا به مه پر در و جوهر
    گرفته نور آن در هفت اختر
  • کر اين گنج بنمايم در اينجا
    که گردد همچو من در عشق رسوا
  • از آن عطار در تو ناپديدست
    که دائم با تو در گفت و شنيدست
  • ز تو عطار در تو بي نشان شد
    اگر چه در تو اول بي نشان شد
  • ز تو عطار اين سر يافت در جان
    از آن شد در وجود خويش پنهان
  • حياتي يافت خواهي در دل و جان
    در آخر هيچ نبود جز که جانان
  • که در قربت جمال بي نشان شد
    در آن قربت که بد ديدار الله
  • محقق اين بيان در خويش بيند
    که سر مصطفي در پيش بيند
  • خدا را ديد در خود آشکاره
    بعزت شد ز خود در حق نظاره
  • خدا را ديد او در آفرينش
    ولي در خويش شد عين اليقينش
  • تو اي عطار اگر چه در بلائي
    حقيقت بيشکي در عين لائي
  • در اين دنيا بجز نيکي مکن تو
    بجز نيکي مياور در سخن تو
  • در اين دنيا نمود خود چنان کرد
    که در نيکي وجود خود نهان کرد
  • در آن سر هر چه کردي پيشت آيد
    چو نيکو بنگري در خويشت آيد
  • هزاران چشمه معني در اسرار
    تر در جان و دل آيد پديدار
  • از آن نورت اگر بوئي در آيد
    ترا آن نور کلي در ربايد
  • نظر کن نور بيچون در تن خويش
    که هستي نور کل در مسکن خويش
  • در اينجا عاقبت چون کام يابي
    حقيقت در سرا اينجا شتابي
  • ره تو در فنا آمد در آخر
    برون خواهي شدن از ديد ظاهر
  • مثال آفتابي در همه تو
    فکنده نور خود در دمدمه تو
  • کسي داند که در اسرار ره يافت
    که در ديدار خود ديدار شه يافت
  • فنا بايد شدن در اصل فطرت
    که تا يکي شوي در عين حضرت
  • فنا بايد شدن در زندگاني
    که در آخر حقيقت جان جاني
  • فنا بايد شدن در آخر بيچون
    که در آن ذات خود آري پديدار
  • در اين معني که گفتي مي تو بر زن
    زبانم لال شد در ديدن لا
  • حقيقت هم در آن ديد خدا شد
    کسي کو ديد لا در لا خبر يافت
  • حقيقت ذات بيچون در نظر يافت
    کسي کو ديد لا در صورت خويش
  • چنين در جسم و جان غوغا نبودي
    حقيقت لا در اول پيش بين شد
  • که آخر لا شود در جان هويدا
    در آخر چون شود صورت ز دنيا
  • ز من بشنو دگر راز نهاني
    نهان گردد در اول جان در اينجا
  • حقيقت در يکي گردد پديدار
    در آخر رجعت هر چار اينجا
  • يکي باشد نهان در ديد پيدا
    يکي باشد نهان در ديد پيدا
  • مرا اين شرع در ديد حلالست
    چو شرعم پيشوا آمد در اينجا
  • شدم در ديد او در عشق سرباز
    من اندر زندگاني دم زدستم
  • فنا در لا شده الله گشته
    منم لا ديده در اشيا تمامت
  • در او پيدا حقيقت نيک و بد کرد
    چو خود پرداخت در عين صفاتش
  • فتاده در غمت مستي در اينجا
    ترا تا اين نمود خويش بيني
  • در گنجت در اينجا بر گشايد
    نظر اندازي آنگاهي سوي گنج
  • که خواهد در شدن در عشق شهباز
    حقيقت ترک نام و ننگ کرد او
  • مر او را داده بد حق در وصالش
    در آن جام حقيقت خورده بد او
  • دم کل زد چو احمد در اناالحق
    از آن جام يقين در ديد ديد او
  • ترا نقاش جانها در دل و جانست
    حقيقت در درون خورشيد رخشانست
  • در اينمعني تو رهبر باز بين دوست
    که تا مغزت شود در آخرين پوست
  • در اينمعني تو رهبر از نمودار
    که جانت جان جان گردد در اسرار
  • يقين تا خويشتن را در نبازي
    در اين سر نيست بيشک هيچ بازي
  • سرت سر است و سر در سر نهادست
    چنين اسرار در آخر فتادست
  • در اين سر جان عطار است رفته
    يقين در عين ديدار است رفته
  • در اين سر جان برافشاند در آخر
    چو گردد جان جانم کل بظاهر
  • در اين سر جان نخواهم باخت بيشک
    که تا منصور گردم در عيان يک
  • در اين سر جان نخواهم باخت از ديد
    که تا گردم يقين در ديد توحيد