نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ليلي و مجنون نظامي
از ناخلفي که
در
زمانم
ديوانه خلق و ديو خانم
بي کار نمي توان نشستن
در
کنج خطاست دست بستن
اي راحت جان من کجائي
در
بردن جان من چرائي
گردن مکش از رضاي اينکار
در
گردن من خطاي اينکار
هرروز خميده نام تر گشت
در
شيفتگي تمامتر گشت
بيچارگي ورا چو ديدند
در
چاره گري زبان کشيدند
بگرفت به رفق دست فرزند
در
سايه کعبه داشت يکچند
در
حلقه عشق جان فروشم
بي حلقه او مباد گوشم
ليلي ز گزاف ياوه گويان
در
خانه غم نشست مويان
با سيد عامري
در
آن باب
گفت آفت نارسيده درياب
در
طرف چنان شکارگاهي
خرسند شده به گرد راهي
ديدش به کناره سرابي
افتاده خراب
در
خرابي
يعني که وبالش آن نشانداشت
کاميزش تير
در
کمان داشت
چشم که رسيد
در
جمالت
نفرين که داد گوشمالت
در
خرگه کار خرده کاري
عيبي است بزرگ بي قراري
در
نوميدي بسي اميد است
پايان شب سيه سپيد است
فتحي که بدو جهان گشادند
در
دامن دولتش نهادند
دل بند هزار
در
مکنون
زنجير بر هزار مجنون
سيراب گلشن پياله
در
دست
از غنچه نوبري برون جست
ليلي که چنان ملاحتي داشت
در
نظم سخن فصاحتي داشت
زلفين بنفشه از درازي
در
پاي فتاده وقت بازي
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ
در
باغ
هر فاخته بر سر چناري
در
زمزمه حديث ياري
در
فصل گلي چنين همايون
ليلي ز وثاق رفت بيرون
بودس غرض آنکه
در
پناهي
چون سوختگان برآرد آهي
نزهت گاهي چنان گزيده
در
باديه چشم کس نديده
بر سبزه نشسته خرمن گل
ناليد چو
در
بهار بلبل
ناليد و بناله
در
نهاني
مي گفت ز روي مهرباني
شخصي غزلي چو
در
مکنون
مي خواند ز گفتهاي مجنون
کي پرده
در
صلاح کارم
اميد تو باد پرده دارم
زانسرو بنان بوستاني
مي ديد
در
او يکي نهاني
تا مادر مشفقش نوازد
در
چاره گريش چاره سازد
در
ره ز بني اسد جواني
ديدش چو شکفته گلستاني
چاره طلبيد و کس فرستاد
در
جستن عقد آن پريزاد
تا ليلي را به خواستاري
در
موکب خود کشد عماري
چون رفت ميانجي سخنگوي
در
جستن آن نگار دلجوي
ليلي پس پرده عماري
در
پرده دري ز پرده داري
در
پرده عاشقان خنيده
زخم دف مطربان چشيده
بي عذر همي دويد عذرا
در
موکب وحشيان صحرا
در
رخنه غارهاي دلگير
مي گشت به جستجوي نخجير
آيند مسافران زهر بوم
بينند
در
اين غريب مظلوم
در
کار همه شمارش اينست
اينست شمار کارش اينست
انديشه کنم که وقت ياري
در
نيمه رهم فروگذاري
از تو دل آتشين نهادن
وز من
در
آهنين گشادن
در
باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام
صد مرد گزين کارزاري
پرنده چو مرغ
در
سواري
شمشير کشي کشيم
در
جنگ
قاروره زني زنيم بر سنگ
بر نوفليان عنان گشادند
شمشير به شير
در
نهادند
هرکس به مصاف
در
سواري
مجنون به حساب جان سپاري
در
دست مبارزان چالاک
شد نيزه بسان مار ضحاک
در
گرد قبيله گاه ليلي
چون کوه رسيده بود خيلي
وز خاصه خويشتن
در
اينکار
گنجينه فدا کنم به خروار
ور زانکه شکر نمي فروشيد
در
دادن سرکه هم مکوشيد
گرچه کرمت بلند نامست
در
عهده عهد ناتمامست
در
جستن کين ز هر دياري
لشگر طلبيد روزگاري
خصمان چو خروش او شنيدند
در
حرب شدند وصف کشيدند
پيران قبيله خاک بر سر
رفتند به خاکبوس آن
در
در
سرزنش عرب فتاده
خود را عجمي لقب نهاده
خواهم که
در
اين گناهکاري
سيماب شوم ز شرمساري
در
اهل هنر شکسته کامي
به زانکه بود شکسته نامي
در
خاک عرب نماند بادي
کز دختر من نکرد يادي
شوريده دلي چنين هوائي
تن
در
ندهدت به کدخدائي
در
صبحدمي بدان سپيدي
داديم به روز نا اميدي
جستند بسي
در
آن مقامش
افتاده بد از جريده نامش
طياره تند را شتابان
مي راند چو باد
در
بيابان
وان چشم سياه سرمه سوده
در
خاک خطا بود غنوده
صياد بدان نشيد کو خواند
انگشت گرفته
در
دهن ماند
رفت از پس آهوان شتابان
فرياد کنان
در
آن بيابان
ناگاه رسيد
در
مقامي
انداخته ديد باز دامي
در
دام گوزني اوفتاده
گردن ز رسن به تيغ داده
در
سايه جفت باد جايت
وز دام گشاده باد پايت
اي سينه گشاي گردن افراز
در
سوخته سينه اي بپرداز
در
سايه آن درخت عالي
گرد آمده آبي از حوالي
گفتي که مترس دستگيرم
ترسم که
در
اين هوس بميرم
گفتي که ستارگان چراغند
يا
در
پر زاغ چشم زاغند
مجنون ز سر شکسته بالي
در
پاي زن اوفتاد حالي
چون بر
در
خيمه اي رسيدي
مستانه سرود برکشيدي
ليلي گفتي و سنگ خوردي
در
خوردن سنگ رقص کردي
چون چند جفاش برسرآورد
گرد
در
ليليش برآورد
در
زندگيم درود تاري
دستي به سرم فرود ناري
ليلي که مفرح روان بود
در
مختلفي هلاک جان بود
چون رفت عروس
در
عماري
بردش به بسي بزرگواري
بر خاک فتاده چون ذليلان
در
زير درختي از مغيلان
دادند به شوهري جوانش
کردند عروس
در
زمانش
در
دشمني آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
مجنون که
در
آن دروغگوئي
ديد آينه اي بدان دوروئي
در
جستن آب زندگاني
برجست به حالتي که داني
شد
در
سر باغ تو جوانيم
آوخ همه رنج باغبانيم
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه
در
دلش خار
مي تا نشکست روي اوباش
در
نام شکستگي نشد فاش
آزرم وفاي تو گزينم
در
جور و جفاي تو نبينم
ترسيد کاجل به سر درآيد
بيگانه کسي ز
در
درآيد
بي شخص رونده ديد جاني
در
پوست کشيده استخواني
در
هيکل او کشيد جامه
از غايت کفش تا عمامه
در
زخم چنين نشانه گاهي
ساليت نشسته گير و ماهي
آواز رحيل دادم اينک
در
کوچگه اوفتادم اينک
مولاي نصيحت تو هوشم
در
حلقه بندگيت گوشم
در
وحشت خويش گشته ام گم
وحشي نزيد ميان مردم
زين عالم رخت بر نهادم
در
عالم ديگر اوفتادم
بدرود که رخت راه بستم
در
کشتي رفتگان نشستم
صفحه قبل
1
...
264
265
266
267
268
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن