167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • گهي در وصل و گاهي در فراقت
    ميان خون فتاده ز اشتياقت
  • شب تاريک در اينجا تو ره کن
    در ايندرگاه عزم بارگاه کن
  • شدي اين مانده ترسان در بريار
    چنين بر در نماندستي گرفتار
  • يکي باشد نهادت در بر جان
    حقيقت جان شود در دوست پنهان
  • ندارد مثل و مانندي در اينجا
    حقيقت خويش و پيوندي در اينجا
  • چه باشد جان در اينجاهيچ موئي
    گرفته در عياني هاي و هوئي
  • چه باشد دل در اينجا ارزني دان
    فتاده زير پا او در بيابان
  • بنور شرع قلب از غش تو بشناس
    مياور در زمان در خويش وسواس
  • چو او در من نيابد جز خيالم
    خيالم اوست در عين وصالم
  • بکن نازي چو خواهي رفت در گل
    بکن مشکل در اينمعني ماحل
  • تمامت سر بيچون در الف دان
    تمامي عشق را در لام الف دان
  • منزه دان الف از جمله حرف
    اگر در گنجدت اين سر در اين ظرف
  • الف لا شد در اينجا بيشکي تو
    الف با لام بنگر در يکي تو
  • نظر در خاک کن ايدل يقين تو
    حقيقت راز را در خاک بين تو
  • تمامت هر چه ديدستي در اينجا
    تو مر چيزي نديدستي در اينجا
  • بجز در خاک جايت کاخر آنجاست
    حقيقت عين ماوايت در اينجاست
  • نهان پيدا کند بيشک خداوند
    کند ظالم در آنجا گاه در بند
  • ستاند داد مظلومان در آنجا
    نهانشان کل کند در خاک پيدا
  • در اينجا گاه او را جوي و بنگر
    از اين در يکزمان ايدوست مگذر
  • در توفيق زن آنگه سعادت
    بياب از يار در عين هدايت
  • در دل زن تو چون مردان خوشباش
    که هم در ميزنند اينجاي اوباش
  • هزاران جان در اينجا همچو مويند
    هزاران سر در اينجا همچو گويند
  • در اينجا جام در کش آخر ايدل
    که بگشايد ترا اين راز مشکل
  • در اينجا جام در کش از کف يار
    حجاب جسم و جان اينجا بيکبار
  • همه در کش که منصور او کشيد است
    در آن مستي جمال يار ديد است
  • همه يار است و تو در گفت و گوئي
    در اين ميدان شده گردان چو گوئي
  • اگر خورشيد گردي در سوي ذات
    تو تابي بيشکي در جمله ذرات
  • همه از تو شده پيدا در اينجا
    همه از تو شده شيدا در اينجا
  • خودي خود ميطلب داري در اينجا
    فکنده پرتوي در سوي الا
  • حقيقت در گمان و در يقيني
    چه غم چون با خيالش همنشيني
  • تو آگاهي نداري ايدل مست
    که يارت در برون و در درونست
  • نه چندان نقل تقليدست در تو
    نميداني که اين ديدست در تو
  • در اين دريا چه ماهي و چه خرچنگ
    که هر يک گوهري دارند در چنگ
  • در اين دريا چه در، چه سنگ ريزه
    اگر چه عقل ميگيرد ستيزه
  • در اين بحري فتاده زار و محزون
    مثال دانه در هفت گردون
  • هر آيينه جمال يار در تست
    حقيقت آن پري رخسار در تست
  • در اين بحر فنا ره کس نبرده است
    اگر بردست هم در وي بمردست
  • در اين منزل نظر کن سالکانند
    ز دريا در فتاده سوي کانند
  • اگر چه جسم جانست در حقيقت
    وليکن مانده است او در طبيعت
  • چو ذره جملگي در خور بسوزد
    پس آنگه آتشي در خور فروزد
  • چو گردي بيخبر مانند منصور
    در آن حضرت شوي در جمله مشهور
  • خدا شو اي بمانده در خبر تو
    که در يکي نظر يابي بشر تو
  • تو در خوابي و آگاهي نداري
    حقيقت در قرار و بيقراري
  • چو مرغ جانست آن در سوي دنبال
    از آن در واقعه مي بيند احوال
  • تو در خوابي و دنيا چون سرابي
    تو در عين سراب و پرده خوابي
  • وصال يار نزديکست در تو
    گمان چون راه تاريکست در تو
  • دلم تا راه در سوي تو برده است
    تنم زنده است و در کوي تومرده است
  • تو تا در بند ديد اين طلسمي
    حقيقت مانده در زندان جسمي
  • نه چون تو در پي دنياي غدار
    شدند ايشان در اينصورت گرفتار
  • اگر چه عقل در پرده بسي تاخت
    سپر در عاقبت اينجا بينداخت