167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

شرف نامه نظامي

  • که خوابي در آن داوري ديده بود
    ز تعبير آن خواب ترسيده بود
  • ز پرخاش او پيش گيرم رحيل
    نيندازم اين دبه در پاي پيل
  • که نارد به من غدر و غارتگري
    وزين در به يکسو نهد داوري
  • در اين کشورت شاه نامي کند
    به پيوند خويشت گرامي کند
  • چو هندو ملک ديدگان پاک مغز
    ندارد بدين کار در پاي لغز
  • سوي درگه شهريار آمدند
    در آن باغ چون گل به بار آمدند
  • چو داناي رومي در آن ترکتاز
    به لشگرگه هندو آمد فراز
  • چنين بود در نامه شاه روم
    به لفظي کزو گشت خارا چو موم
  • کمند افکنم در سر ژنده پيل
    ز خون بيخ روين برآرم ز نيل
  • چو تو روي در آشتي داشتي
    عنان بر نپيچيدم از آشتي
  • چنان کن که اين عهد نيکو نماي
    در ابناي ما دير ماند بجاي
  • گر آن چار گوهر فرستي به من
    کنم با تو عهدي در اين انجمن
  • ز افسون و افسانه دلنواز
    در جادوئيها بر او کرد باز
  • ز گنج و زر و زيور و لعل و در
    بسي پشت پيلان ز گنجينه پر
  • پريدخت را در يکي مهد عود
    که مهد فلک بردي او را سجود
  • چو در آب جام جهانتاب ديد
    ز يک شربتش خلق سيرآب ديد
  • از آن بيش کارد کسي در ضمير
    فرستاد و شد کيد منت پذير
  • جهاندار چون از جهان کام يافت
    در آن جنبش از دولت آرام يافت
  • زکين خواهي کيد پرداختم
    چو شد دوست با دوست در ساختم
  • به قنوج خواهم شدن سوي نور
    خدا يار بادم در اين راه دور
  • دگر گنج را در زمين کرد جاي
    نمونش نگهداشت با رهنماي
  • به فارغ دلي چون بر آسود شاه
    سوي فوريان زد در بارگاه
  • به داد و دهش در جهان پي فشرد
    بدين دستبرد از جهان دست برد
  • چو افتاده شد خصم در پاي او
    به ديگر کسي داده شد جاي او
  • سه چيز است کان در سه آرامگاه
    بود هر سه کم عمر و گردد تباه
  • به هندوستان اسب و در پارس پيل
    به چين گربه زينسان نمايد دليل
  • به هر پنج گامي در آن مرغزار
    روانه شده چشمه اي خوشگوار
  • گياهان نو رسته از قطره پر
    چو بر شاخ مينا برآموده در
  • سوادي که در وي سياهي نبود
    وگر بود جز پشت ماهي نبود
  • شکار افکنان در بيابان چين
    بپرداخت از گور و آهو زمين
  • به نخجير کرد در آن صيدگاه
    يکي روز تا شب بسر برد راه
  • چو ترک حصاري ز کار اوفتاد
    عروس جهان در حصار اوفتاد
  • زکوس شهنشه برآمد خروش
    به يغما و خلخ در افتاد جوش
  • شه عالم آهنج گيتي نورد
    در آن خاک يکماه کرد آبخورد
  • سياه اژدهائي که در هيچ بوم
    نيامد چو او تند شيري ز روم
  • به هر مرزبان خطي از خان نبشت
    که در مرز ما خاک با خون سرشت
  • دها و دهش دارد و مردمي
    فرشته است در صورت آدمي
  • به سنگ و سکونت برآرد نفس
    نکوشد به تعجيل در خون کس
  • چو نقد سخن در عيار آورد
    همه مغز حکمت به کار آورد
  • لبش در سخن موج طوفان زند
    همه راي با فيلسوفان زند
  • چو در زين کشد سرو آزاد را
    بر اسبي که پيل افکند باد را
  • جز او نيست در لشگرش تيغزن
    زهي لشگر آراي لشگر شکن
  • نبيند ز تعظيم خود در کسي
    چو بيند نوازش نمايد بسي
  • مرادي که آرد دلش در شمار
    دهد روزگارش به کم روزگار
  • سخن ساخته در گزارش دو نيم
    يکي نيمه ز اميد وديگر ز بيم
  • به بيچارگي چاره کار ما
    درآب و در آتش نگهدار ما
  • چه داري تو اي ترک چين در دماغ
    که بر باد صرصر کشاني چراغ
  • خبر ده مرا تا بدانم شمار
    که در سله مارست يا مهره مار
  • سپاه از صبوري به جوش آمدند
    ز تقصير من در خروش آمدند
  • سنان چشم در راه اين دشمنست
    گر آنجا مني گر ز من صد منست