167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

شرف نامه نظامي

  • در آنخانه آن شمع گيتي فروز
    خدا را پرستش کند تا بروز
  • در آنجاي آسوده با رود و جام
    برآسود يک چند و شد شادکام
  • بدان تا خبر يابد از راز او
    ببيند در آن مملکت ساز او
  • برآراست نوشابه درگاه او
    به زر در گرفت آهنين راه را
  • فرستاده از در درآمد دلير
    سوي تخت شد چون خرامنده شير
  • زن زيرک از سيرت و سان او
    در آن داوري شد هراسان او
  • ز سر تا قدم ديد در شهريار
    زر پخته را بر محک زد عيار
  • خبردار شد زو که اسکندرست
    نشست سر تخت را در خورست
  • چنان آيدم در دل اي پهلوان
    که با اين سرو سايه خسروان
  • پيامت بزرگست و نامت بزرگ
    نهفته مکن شير در چرم گرگ
  • نه جباري خويش را کم کند
    نه در پيش ما پشت را خم کند
  • اگر در ميانجي دلير آمدم
    نه از روبه از نزد شير آمدم
  • در آيين شاهان و رسم کيان
    پيام آوران ايمنند از زيان
  • ببين تا نشان رخ کيست اين
    در اين کارگاه از پي چيست اين
  • چو بر جوشم از خشم چون تند ميغ
    در آب آتش انگيزم از دود تيغ
  • منه خار تا در نيفتي به خار
    رهاننده شو تا شوي رستگار
  • چو آرند صورت به نزديک من
    در او بنگرد راي باريک من
  • گوا خواهم آن نقش را در نبشت
    ز هر کس که اين از که دارد سرشت
  • فرو ماند شه را در آن دستگاه
    که يک تخت را برنتابد دو شاه
  • زن آن به که در پرده پنهان بود
    که آهنگ بي پرده افغان بود
  • مشو بر زن ايمن که زن پارساست
    که در بسته به گرچه دزد آشناست
  • شکيبائي آرم در اين رنج و تاب
    خياليست گوئي که بينم به خواب
  • ز بس کوهه گاو و ماهي چو کوه
    شده در زمين گاو و ماهي ستوه
  • يکي از زر و ديگر از لعل پر
    سه ديگر ز ياقوت و چارم ز در
  • به شه گفت نوشابه بگشاي دست
    بخور زين خورشها که در پيش هست
  • در اين صحن ياقوت و خوان زرم
    همه سنگ شد سنگ را چون خورم
  • در اين ره که از سنگ بايد گشاد
    چرا سنگ بر سنگ بايد نهاد
  • نخست از همه چاشني برگرفت
    در آن چابکي ماند خسرو شگفت
  • به وقت شدن کرد با شاه عهد
    که نارد در آزار نوشابه جهد
  • شه آسايش و خواب را کار بست
    دو لختي در چار ديوار بست
  • چو رخشنده ماهي که در وقت شام
    بر آيد ز مشرق چو گردد تمام
  • روان ماهرويان پس پشت او
    چو ناهيد صد در يک انگشت او
  • که سالار خوان خورد خوان آورد
    خورشهاي خوش در ميان آورد
  • مي ناب خوردند تا نيمروز
    چو مي در ولايت شد آتش فروز
  • مگر کاتشي برفروزند لعل
    در آتش نهند از پي شاه نعل
  • ز باده چنان آتشي پرفروخت
    که ميخوارگان را در آن رخت سوخت
  • مي نوش و نوشابه چون شکر
    عروسان به گردش کمر در کمر
  • يکي آنکه خود بود پرهيزگار
    دگر در حرم کرد نتوان شکار
  • به عذر شب دوش فرمود شاه
    که آتش فروزند در بزمگاه
  • دبيري قلم رسته از پشت او
    قلمهاي مشکين در انگشت او
  • چو در کوره اي مرد اکسير گر
    فرو برده آهن برآورده زر
  • تن بط بود در خور آبگير
    چو بر آتش آري برآرد نفير
  • در آن باغ مرغان به جوش آمده
    ز هر يک دگرگون خروش آمده
  • جگرها به خون در نمک يافته
    نمک را ز حسرت جگر تافته
  • همه پخته بودند ياران تمام
    بجز باده کو در ميان بود خام
  • چو يک نيمه از روز روشن گذشت
    فلک نيمه راه زمين در نوشت
  • ز مرد نگينهاي با آب و رنگ
    در و لعل و فيروزه بي وزن و سنگ
  • پرندي مکلل به ياقوت و در
    همه درزش از گرد کافور پر
  • حصاري چنان ز انجمن برکشيد
    که انجم در آن برج شد ناپديد
  • که دوشم چنان در دل آمد هوس
    که جز با شما برنيارم نفس