نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
شرف نامه نظامي
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز
در
آمد به مردان مرد
جناح آنچنان بست
در
پيشگاه
که پوشيده شد روي خورشيد و ماه
ز شمشير برگشته جائي نبود
که
در
غار او اژدهائي نبود
ستون علم جامه
در
خون زده
نجات از جهان خيمه بيرون زده
به هر جا که بازو برافراختي
سر خصم
در
پايش انداختي
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردي جهان
در
جهان ساختند
چو
در
فال فيروزي خويش ديد
بر اعداي خود دست خود بيش ديد
ز بيداد دارا به جان آمده
دل آزردگي
در
ميان آمده
چو فردا علم برکشد
در
مصاف
خورد شربت تيغ پهلو شکاف
ولي هر کس آن
در
بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
درا از درباغ و بنگر تمام
ز ديگر
در
باغ بيرون خرام
در
ايندم که داري به شادي بسيچ
که آينده و روفته هيچست هيچ
خزان را کسي
در
عروسي نخواند
مگر وقت آن کاب و هيزم نماند
چو دارا دران داوري راي جست
دل راي زن بود
در
راي سست
چو فردا فشاريم
در
جنگ پاي
ز رومي نمانيم يک تن بجاي
چو گيتي
در
روشني باز کرد
جهان بازي ديگر آغاز کرد
جناح از هوا
در
زمين برد بيخ
پس آهنگ شد چون زمين چار ميخ
جهاندار
در
قلبگه کرد جاي
درفش کيانيش بر سر به پاي
ز غريدن کوس خالي دماغ
زمين لرزه افتاد
در
کوه و راغ
ز بس
در
دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان
در
سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لاله زار
گريزندگان را
در
آن رستخيز
نه روي رهائي نه راه گريز
ندارد کسي سوک
در
حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
شراري که شمشير دارا فکند
تبش
در
دل سنگ خارا فکند
کس از خاصگان پيش دارا نبود
کزو
در
دل کس مدارا نبود
چو
در
موکب قلب دارا رسيد
ز موکب روان هيچ کس را نديد
تن مرزبان ديد
در
خاک و خون
کلاه کياني شده سرنگون
سليماني افتاده
در
پاي مور
همان پشه کرده بر پيل زور
رها کن که
در
من رهائي نماند
چراغ مرا روشنائي نماند
دريغا به دريا کنون آمدم
که تا سينه
در
موج خون آمدم
وليکن چو بر شيشه افتاد سنگ
کليد
در
چاره نايد به چنگ
چه پرسي ز جاني به جان آمده
گلي
در
سموم خزان آمده
چوبرقي که
در
ابر دارد شتاب
لب از آب خالي و تن غرق آب
چو
در
نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تنومند را قدر چندان بود
که
در
خانه کالبد جان بود
بسا ماهيا کو شود خورد مور
چو
در
خاک شور افتد از آب شور
گوزني که
در
شهر شيران بود
به مرگ خودش خانه ويران بود
بزن برق وار آتشي
در
جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
گوزن گرازنده
در
مرغزار
ز مردم گريزد سوي کوه و غار
همان شير کو جاي
در
بيشه کرد
ز بد عهدي مردم انديشه کرد
چنانم نمايد که از هر ديار
نداري دري جز
در
شهريار
سکندر چو ديد آن همه کان گنج
که
در
دستش افتاد بي دسترنج
به گردان ايران فرستاد کس
کزين
در
نگردد کسي باز پس
به درگاه ما يکسره سر نهيد
هلاک سر خويش بر
در
نهيد
جداگانه با هر يکي عهد بست
که
در
پايه کس نيارد شکست
در
گنج بگشاد بر هر کسي
خزينه بسي داد و گوهر بسي
در
آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
کمر بستگان با کمرهاي چست
کمر
در
کمر گفتي از حلقه رست
بسي سال ها
در
جهان زيستي
ز کار جهان بي خبر نيستي
بسي پند گفت اين جهان ديده پير
نشد
در
دل کينه ور جاي گير
صفحه قبل
1
...
2588
2589
2590
2591
2592
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن