نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
چون ترا ديدم از هنرمندي
در
تو دل بسته ام به فرزندي
هرکه پرسد ترا به گردان گوش
در
جوابش سخن مگوي و خموش
در
چنان خانه معنبر پوش
شد چو باد شمال خانه فروش
شمع بر شمع گشت روي بساط
روي
در
روي شد سرور و نشاط
در
غم آن ترنج طبع گشاي
مانده ماهان ز دور صندل ساي
با چنان لعبتان حور سرشت
بي قيامت
در
اوفتد به بهشت
زان جواني که
در
سر افتادش
نامد از پند پير خود يادش
چون جوان جوش
در
نهاد آرد
پند پيران کجا به ياد آرد
رخ چو سيبي که دلپسند بود
در
ميان گلاب و قند بود
تن چو سيماب کاوري
در
مشت
از لطافت برون رود ز انگشت
چونکه ماهان به ماه
در
پيچيد
ماه چهره ز شرم سر پيچيد
در
برآورد لعبت چين را
گل صد برگ و سرو سيمين را
ز اژدها
در
گذر که اهرمني
از زمين تا به آسمان دهني
باز کرده لبي چو کام نهنگ
در
برآورده ميهمان را تنگ
چنگ
در
من زدي و دندان هم
تا لبم بوسي و زنخدان هم
خانه
در
کوچه اي مگير به مزد
که دران کوچه شحنه باشد دزد
ماند ماهان فتاده بر
در
کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ
واگهي نه که هرچه ما داريم
در
نقاب مه اژدها داريم
بس مبصر که مار مهره خريد
مهره پنداشت مار
در
سله ديد
بس مغفل
در
اين خريطه خشک
گره عود يافت نافه مشک
از دل پاک
در
خداي گريخت
راه مي رفت و خون ز رخ مي ريخت
چونکه سر برگفت
در
بر خويش
ديد شخصي به شکل و پيکر خويش
هر سوئي کافتاب سر دارد
گل ازرق
در
او نظر دارد
قصه چون گفت ماه زيبا چهر
در
کنارش گرفت شاه به مهر
صدف اين محيط کحلي رنگ
چو برآمود
در
به کام نهنگ
خير فارغ که آب
در
راهست
بي خبر کاب نيست آن چاهست
در
بيابان گرم و راه دراز
هر دو مي تاختند با تک و تاز
خير چون ديد کو ز گوهر بد
دارد آبي
در
آبگينه خود
گرچه
در
تاب تشنگي مي سوخت
لب به دندان ز لابه برمي دوخت
تشنه
در
آب او نظر مي کرد
آب دنداني از جگر مي خورد
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان
در
سنگ
اين دو گوهر
در
آب خويش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
خير
در
کار خويش خيره بماند
آب چشمي بر آب چشمه فشاند
در
چراغ دو چشم او زد تيغ
نامدش کشتن چراغ دريغ
بر پي ناله شد چو ناله شنيد
خسته
در
خاک و خون جواني ديد
دست و پائي ز درد مي افشاند
در
تضرع خداي را مي خواند
گر خراشيده شد سپيدي توز
مقله
در
پيه مانده بود هنوز
پيه
در
چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمي گرفتش دست
ساقش از بيخ برکشيده دو شاخ
دوريي
در
ميان هردو فراخ
خير چون شد به خانه
در
گستاخ
قصه جستجوي گشت فراخ
کرد بر ياد آن گرامي
در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
تشنه و
در
برابر آب زلال
تشنه تر زانکه بود اول حال
چون سخن گو سخن به آخر برد
در
زد آتش به خيل خانه کرد
گريه کردي از ميان برخاست
هاي هائي فتاد
در
چپ و راست
گرچه
در
نافه است مشک نهان
آشکاراست بوي او به جهان
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبيه
در
ميان بار شتر
بي دوائي که ديد آن بيمار
کشت چندين پزشک
در
تيمار
اين سخن گشت
در
ولايت فاش
ليک هر يک به آرزوي معاش
سر خود را به باد برمي داد
در
پي خون خويش مي افتاد
در
سيم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چيزها که درخور داشت
صفحه قبل
1
...
2577
2578
2579
2580
2581
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن