نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
بر سر
در
نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آوريد ببرد
مهربانش چو مهره با
در
ديد
مهر بر لب نهاد وخوش خنديد
همسري يافتم که همسر او
نيست کس
در
ديار و کشور او
در
نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد درياب
گفتم اين عمر شهوت آلوده
چون
در
و چون شکر بهم سوده
او که شيري
در
آن ميان انداخت
تا يکي ماند و ديگري بگداخت
گفت شکر که با
در
آميزد
به يکي قطره شير برخيزد
مهره ازرق آوريد به دست
وز پي چشم بد
در
ايشان بست
در
شکر ريز سور او بنشست
زهره را با سهيل کابين بست
آخر الماس يافت بر
در
دست
باز بر سينه تذرو نشست
دست بر سرخ گل کشد دراز
در
کنارش گرفت و خفت به ناز
هم
در
آن باغ دل گرو کردند
خرمي تازه عيش نو کردند
چون رسيدم به شهر بيگه بود
شهر
در
بسته خانه بيره بود
هم
در
آن کاروانسراي برون
بر دم آن بار مهر کرده درون
نيز ممکن بود که
در
شب داج
نيمه سودي نهان کنيم از باج
در
گشادند باغ را ز نهفت
چون کسي شان نديد هيچ نگفت
هردو
در
پويه گشته باد خرام
تا ز شب رفت يک دو پاس تمام
او که
در
رهبري مرا يارست
راه دانست و نيز هشيارست
همچنان مي شدند
در
تک و تاب
پس رو آهسته پيشرو به شتاب
گرچه طاقت نماند
در
پايش
هم به رفتن پذيره شد رايش
بي خود افتاد بر
در
غاري
هر گياهي به چشم او ماري
او
در
آن ديوخانه رفته ز هوش
کامد آواز آدميش به گوش
باز ماهان
در
اوفتاد ز پاي
چون فرو ماندگان بماند به جاي
گشت ماهان
در
آن گريوه تنگ
کوه بر کوه ديد جاي پلنگ
در
مغاکي خزيد و لختي خفت
روي خويش از روند کان نهفت
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پيکري ديد
در
خزيده به سنگ
چون سوار آن فسانه زو بشنيد
در
عجب ماند و پشت دست گزيد
در
مغاک افکنند و خون ريزند
چون شود بانگ مرغ بگريزند
بر پيم باد پاي را ميران
در
دل خود خداي را مي خوان
عاجز و ياوه گشت زان
در
غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
بر نشسته هزار ديو به ديو
از
در
و دشت برکشيد غريو
صفق و رقص برکشيده خروش
مغز را
در
سر آوريده به جوش
همه خرطوم دار و شاخ گراي
گاو و پيلي نموده
در
يکجاي
کرد ماهان
در
اسب خويش نظر
تا ز پايش چرا برآمد پر
پاي مي کوفت با هزار شکن
پيچ
در
پيچ تر ز تاب رسن
او چو خاشاک سايه پرورده
سيلش از کوه پيش
در
کرده
ماند بي خود
در
آن ره افتاده
چون کسي خسته بلکه جان داده
چون ز گرمي گرفت مغزش جوش
در
تن هوش رفته آمد هوش
چشم ماليد و از زمين برخاست
ساعتي نيک ديد
در
چپ و راست
آنچنان شد که تير
در
پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
شد
در
آن چاهخانه يوسف وار
چون رسن پايش اوفتاده ز کار
چنگ و ناخن نهاد
در
سوراخ
تنگيش را به چاره کرد فراخ
تاک انگور کج نهاده کلاه
ديده
در
حکم خود سپيد و سياه
چند سالست تا
در
اين باغم
از شبيخون دزد پي داغم
پيشم آمد هزار ديو کده
در
يکي صد هزار ديو و دده
اين کشيد آن فکند و آنم زد
دده و ديو هر دو بد
در
بد
تيرگي را ز روشني است کليد
در
سياهي سپيد شايد ديد
راست خواني کنند و کج بازند
دست گيرند و
در
چه اندازند
وين چنين ديو
در
جهان چندند
کابلهند و بر ابلهان خندند
ملک من شد دران خلافي نيست
در
گلي نيست کاعترافي نيست
صفحه قبل
1
...
2576
2577
2578
2579
2580
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن