167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هفت پيکر نظامي

  • بر سر در نهاد مهره خرد
    داد تا آنکه آوريد ببرد
  • مهربانش چو مهره با در ديد
    مهر بر لب نهاد وخوش خنديد
  • همسري يافتم که همسر او
    نيست کس در ديار و کشور او
  • در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
    عمر گفتم دو روزه شد درياب
  • گفتم اين عمر شهوت آلوده
    چون در و چون شکر بهم سوده
  • او که شيري در آن ميان انداخت
    تا يکي ماند و ديگري بگداخت
  • گفت شکر که با در آميزد
    به يکي قطره شير برخيزد
  • مهره ازرق آوريد به دست
    وز پي چشم بد در ايشان بست
  • در شکر ريز سور او بنشست
    زهره را با سهيل کابين بست
  • آخر الماس يافت بر در دست
    باز بر سينه تذرو نشست
  • دست بر سرخ گل کشد دراز
    در کنارش گرفت و خفت به ناز
  • هم در آن باغ دل گرو کردند
    خرمي تازه عيش نو کردند
  • چون رسيدم به شهر بيگه بود
    شهر در بسته خانه بيره بود
  • هم در آن کاروانسراي برون
    بر دم آن بار مهر کرده درون
  • نيز ممکن بود که در شب داج
    نيمه سودي نهان کنيم از باج
  • در گشادند باغ را ز نهفت
    چون کسي شان نديد هيچ نگفت
  • هردو در پويه گشته باد خرام
    تا ز شب رفت يک دو پاس تمام
  • او که در رهبري مرا يارست
    راه دانست و نيز هشيارست
  • همچنان مي شدند در تک و تاب
    پس رو آهسته پيشرو به شتاب
  • گرچه طاقت نماند در پايش
    هم به رفتن پذيره شد رايش
  • بي خود افتاد بر در غاري
    هر گياهي به چشم او ماري
  • او در آن ديوخانه رفته ز هوش
    کامد آواز آدميش به گوش
  • باز ماهان در اوفتاد ز پاي
    چون فرو ماندگان بماند به جاي
  • گشت ماهان در آن گريوه تنگ
    کوه بر کوه ديد جاي پلنگ
  • در مغاکي خزيد و لختي خفت
    روي خويش از روند کان نهفت
  • چون درآمد به نزد ماهان تنگ
    پيکري ديد در خزيده به سنگ
  • چون سوار آن فسانه زو بشنيد
    در عجب ماند و پشت دست گزيد
  • در مغاک افکنند و خون ريزند
    چون شود بانگ مرغ بگريزند
  • بر پيم باد پاي را ميران
    در دل خود خداي را مي خوان
  • عاجز و ياوه گشت زان در غار
    بر پر آن پرنده گشت سوار
  • بر نشسته هزار ديو به ديو
    از در و دشت برکشيد غريو
  • صفق و رقص برکشيده خروش
    مغز را در سر آوريده به جوش
  • همه خرطوم دار و شاخ گراي
    گاو و پيلي نموده در يکجاي
  • کرد ماهان در اسب خويش نظر
    تا ز پايش چرا برآمد پر
  • پاي مي کوفت با هزار شکن
    پيچ در پيچ تر ز تاب رسن
  • او چو خاشاک سايه پرورده
    سيلش از کوه پيش در کرده
  • ماند بي خود در آن ره افتاده
    چون کسي خسته بلکه جان داده
  • چون ز گرمي گرفت مغزش جوش
    در تن هوش رفته آمد هوش
  • چشم ماليد و از زمين برخاست
    ساعتي نيک ديد در چپ و راست
  • آنچنان شد که تير در پرتاب
    باز ماند از تکش به گاه شتاب
  • شد در آن چاهخانه يوسف وار
    چون رسن پايش اوفتاده ز کار
  • چنگ و ناخن نهاد در سوراخ
    تنگيش را به چاره کرد فراخ
  • تاک انگور کج نهاده کلاه
    ديده در حکم خود سپيد و سياه
  • چند سالست تا در اين باغم
    از شبيخون دزد پي داغم
  • پيشم آمد هزار ديو کده
    در يکي صد هزار ديو و دده
  • اين کشيد آن فکند و آنم زد
    دده و ديو هر دو بد در بد
  • تيرگي را ز روشني است کليد
    در سياهي سپيد شايد ديد
  • راست خواني کنند و کج بازند
    دست گيرند و در چه اندازند
  • وين چنين ديو در جهان چندند
    کابلهند و بر ابلهان خندند
  • ملک من شد دران خلافي نيست
    در گلي نيست کاعترافي نيست