167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هفت پيکر نظامي

  • کشتنم را چه در خورد ماري
    گر کشي هم به تيغ خود باري
  • شه چو اين داستان شنيد تمام
    در کنارش گرفت و خفت به کام
  • شد برافروخته چو سبز چراغ
    سبز در سبز چون فرشته باغ
  • تاج را سربلندي از سر تست
    بخت را پايگاهي از در تست
  • گفت شخصي عزيز بود به روم
    خوب و خوشدل چو انگبين در موم
  • هرچه بايد در آدمي ز هنر
    داشت آن جمله نيکوي بر سر
  • مي خراميد روزي از سر ناز
    در رهي خالي از نشيب و فراز
  • چشم چون نرگسي که خفته بود
    فتنه در خواب او نهفته بود
  • در خداوند خود گريخت ز بيم
    کرد خود را به حکم او تسليم
  • يک تنم بهتر از دوازده تن
    يک فني بوده در دوازده فن
  • از فلک نيز و آنچه هست در او
    آگهم نارسيده دست بر او
  • چون به افسون در آتش آرم نعل
    کهربا را کنم به گوهر لعل
  • سنگ از اکسير من گهر گردد
    خاک در دست من به زر گردد
  • نيست در هيچ دانش آبادي
    فحل و داناتر از من استادي
  • ابري از کوه بردميد سياه
    چون مليخا در ابر کرد نگاه
  • گفت در دست حکمت آر عنان
    چند گوئي حديث پير زنان
  • ابر چون سيل هولناک آرد
    کوه را سيل در مغاک آرد
  • من نه کز سر کار بي خبرم
    در همه علمي از تو بيشترم
  • ما که در پرده ره نمي دانيم
    نقش بيرون پرده مي خوانيم
  • در بيابان گرم و بي آبي
    مغزشان تافته ز بي خوابي
  • سبزه در زير او چو سبز حرير
    ديده از ديدنش نشاط پذير
  • تا نگردد به صدمه اي به دو نيم
    در زمين آکنيده اند ز بيم
  • آب اين خم که در نشاخته اند
    از پي دام صيد ساخته اند
  • تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
    در بيابان خورند طعمه شور
  • مرد صياد راه بسته بود
    با کمان در کمين نشسته بود
  • من و تو زآنچه در نهان داريم
    به همه کس ظن آنچنان داريم
  • چون بران آب سفره بگشادند
    نان بخوردند و آب در دادند
  • آبي الحق به تشنگان در خورد
    روشن و خوشگوار و صافي و سرد
  • تا در اين آب خوشگوار شوم
    شويم اندام و بي غبار شوم
  • بشر گفت اي سليم دل برخيز
    در چنين خم مباش رنگ آميز
  • آب او خورده با دل انگيزي
    چرک تن را چرا در او ريزي
  • جامه بر کند و جمله بر هم بست
    خويشتن گرد کرد و در خم جست
  • ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
    عاقبت غرقه شد در آب افتاد
  • آب را چرک او کند به درنگ
    وانگهي در سفال دارد سنگ
  • طرفه در ماند کاين چه شايد بود
    چوبي از شاخ آن درخت ربود
  • چون مساحت گران دريائي
    زد در آن خم به آب پيمائي
  • برکشيد آن غريق را به شتاب
    در چه خاک بردش از چه آب
  • چون در انباشتش به خاک و به سنگ
    بر سرينش نشست با دل تنگ
  • وانکه گفتي ز هفت چرخ بلند
    غيب را سر در آورم به کمند
  • هرچه در آب آن خم افکنديم
    آتش اندر خم خود آگنديم
  • رهروي در گرفت و راه نوشت
    سوي شهر آمد از کرانه دشت
  • آن به هم صحبتي رسيدن او
    در هنرها سخن شنيدن او
  • وان شدن چون محيط موج زنش
    عاقبت ماندن آب در دهنش
  • جيفه اي کاب شسته بودش پاک
    در سپردم به گنج خانه خاک
  • که کند هرگز اين جوانمردي
    که تو در حق بي کسان کردي
  • نيک مرد آن رود که در کارش
    رخنه نارد فريب دينارش
  • چون خدا دفع کردش از سر من
    رفت غوغاي محنت از در من
  • نعره اي زد چنانکه رفت از هوش
    حلقه در گوش يار حلقه به گوش
  • وين که بيني نه مهر امروزست
    دير باشد که در من اين سوزست
  • که فلان روز در فلان ره تنگ
    برقعت را ربود باد از چنگ