نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
اين سخن گفت شاه و گشت خموش
زان هوس
در
دماغش آمد جوش
در
گرفت اين سخن به شاه جهان
کاگهي داشت از حساب نهان
شد
در
آن باره فلک پيوند
باره اي ديد بر سپهر بلند
گنبدي کو ز قسم کيوان بود
در
سياهي چو مشک پنهان بود
روز تا روز شاه فرخ بخت
در
سراي دگر نهادي رخت
چونکه بهرام شد نشاط پرست
ديده
در
نقش هفت پيکر بست
گفت و از شرم
در
زمين مي ديد
آنچه زان کس نگفت و کس نشنيد
آمدي
در
سراي ما هر ماه
سر به سر کسوتش حرير سياه
بازجستند کز چه ترس و چه بيم
در
سوادي تو اي سبيکه سيم
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده مي زد چو سرخ گل
در
پوست
در
سياهي چو آب حيوان زيست
کس نگفتش که اين سياهي چيست
با وي از هيچ لابه
در
نگرفت
پرده از روي کار بر نگرفت
مردماني همه به صورت ماه
همه چون ماه
در
پرند سياه
آنچه
در
سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصه اي عجبست
اين سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوي مرا
در
اندر بست
پيکر هريکي سپيد چو شير
همه
در
جامه سياه چو قير
در
سرائي فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتي خوب
در
نورد آورد
جان يکي دارم ار هزار بود
هم
در
اين کفه کم عيار بود
در
ترازوي مرد با فرهنگ
اين محقر چه وزن دارد و سنگ
مرد کاگه نبد ز نازش من
در
خجالت شد از نوازش من
بسته کرده رسن
در
آن پرگار
اژدهائي به گرد سله مار
چون تنم
در
سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
آن رسن کش به ليميا سازي
من بيچاره
در
رسن بازي
زير و بالا چو
در
جهان ديدم
خويشتن را بر آسمان ديدم
زان سياست که جان رسيد به ناف
ديده
در
کار ماند زهره شکاف
مرغي آمد نشست چون کوهي
کامدم زو به دل
در
اندوهي
از بزرگي که بود سرتاپاي
ميل گفتي
در
اوفتاده ز جاي
به که
در
پاي مرغ پيچم دست
زين خطر گه بدين توانم رست
آن پريزاده
در
زمان برخاست
چون پري مي پريد از چپ و راست
مطرب آمد روانه شد ساقي
شد طرب را بهانه
در
باقي
رقص ميدان گشاد و دايره بست
پر
در
آمد به پاي و پويه به دست
چونکه ديدم به مهر خود رايش
اوفتادم چو زلف
در
پايش
گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار
در
دست و رفته کار از دست
تا بود
در
تو ساکني بر جاي
زلف کش گاز گير و بوسه رباي
ماه بخشيده دست من بگرفت
من
در
آن ماه روي مانده شگفت
تا رسيدم به بارگاهي چست
در
نشد تا مرا نبرد نخست
چون
در
آن قصر تنگ بار شديم
چون بم و زير سازگار شديم
بود تا گاه روز
در
بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
خويشتن را به آب گل شستم
در
کلاه و کمر چو گل رستم
سر نهادم خمار مي
در
سر
بر گل خشک با گلاله تر
خلوتي آنچنان و ياري نغز
تابم از دل
در
اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف
در
کمرش
درکشيدم چو عاشقان به برش
گر قناعت کني به شکر و قند
گاز مي گير و بوسه
در
مي بند
خاکيي را بگير کابي برد
آب جوئي
در
آب جوئي مرد
گر جز اينست کار تا خيزم
خاک
در
چشم آرزو ريزم
پاسخم داد کامشبي خوش باش
نعل شبديز گو
در
آتش باش
کام دل هست و کامراني هست
در
خيانت گري چه آري دست
باز تب کرده را
در
آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در
جگر ديد جوش آتش من
صفحه قبل
1
...
2572
2573
2574
2575
2576
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن