نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
ميرفت و روان روان بدنبال
تن
در
عقبش خميده ميرفت
بس (فيض) ز رفتنش غزل کاش
در
آمدنش قصيده ميرفت
خال معنبر برخي چون قمر
زلف شکن
در
شکنم آرزوست
بکويت بيابم اگر رخصتي
ببويت کنم عيش
در
کشورت
در
غم عشق هر پري روئي
سر شوريده سر بصحرائيست
ز سوز آتش عشق نگاري
سراپاي وجودم
در
گرفتست
جنوني
در
سرم مأوا گرفتست
سرم را سربسر سودا گرفتست
عاشقانرا
در
بهشت آرام نيست
عشقبازي کار هر خودکام نيست
جائي نتوان نشست اي (فيض)
کافسانه عشق
در
ميان نيست
گر نبودي مرگ مشکل ميشدي
در
بلا پايندگي تلخست تلخ
نباشد پسنديده جز آنکه حقش
در
آيات قرآن پسنديده باشد
غمگساري نماند
در
عالم
بکسي از کسي فغان نرسيد
در
سر چو خيال تو درآيد
درهاي فرح برخ گشايد
چشم نگريسته
در
اغيار
آن حسن و جمال را نشايد
آن شوخ که داد دلبري داد
در
فن ستمگريست استاد
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت
در
جام کردند
جهان را بهر انسان آفريدند
در
ايشان سر پنهان آفريدند
براي يک گل خودرو هزاران
هزاران
در
هزاران آفريدند
در
سر شوريده سودا ميرود
کز کجا آمد کجاها ميرود
هر که
در
عشق ميتواند سوخت
بجهنم رود ستم باشد
عاشقان محو يار ميباشند
در
غم عشق زار مي باشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در
تماشاي يار مي باشند
پيش روي او نهيد آئينه
در
کمند خود گرفتارش کنيد
گفتار نيک (فيض) شنيديد برملا
در
خلوتش بزشتي کردار بنگريد
خلايق جمله
در
خوابند الا
دو چشم عاشقان بيدار باشد
هر که
در
کارهاي خود نرسيد
سخره انتظار خواهد بود
اين غزل
در
جواب مولانا
(فيض) را يادگار خواهد بود
دست
در
دامن آگاهي زن
سوي او راهبري مي بايد
بيدردي از آن تمام دردي
در
دست دواي مرد بيدرد
تا مرد زنان و رهزناني
در
راه خداي نيستي فرد
ز چشم بيفروغش بهره نيست
که
در
روئي تماشائي ندارد
سبوئي محتسب
در
پرده دارد
عبث خشکي برندان مي فروشد
تا بشادي
در
برويم بسته
از گشادت همچو بستت العياذ
در
خرابات وصالت بادها
تشنه هر باده مخموري دگر
در
چشمه سلسبيل نوشي است
واندر دهن تو نوش ديگر
در
حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنيدي باز
آتشي
در
دل تو افروزند
کاين وصالست با هزاران ناز
ما ناپاي تو
در
نگار است
دستت گيرد نگار برخيز
در
عشق ديدم غوغاي آتش
زين پس ندارم پرواي آتش
اندر سرم من بهر تماشا
بشنو
در
آنجا هيهاي آتش
اگر محتسب گويدم
در
چه
بگويم شرابست و مستيست فاش
در
ميکده دوش رند قلاش
ميگفت به پاکباز اوباش
آمد خيالش دوشم
در
آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
بهر دنيا مباش غمناک
تا
در
نگري فناست اي فيض
نحم خيالت گردد چو طالع
در
چرخ آيند اهل صوامع
عشق
در
مردان حق آئينه است
مينمايد پرتو حسن منيع
عشق
در
سالک رهست و راهبر
ميرساند تا بدرگاه رفيع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق
در
انجم نظرهاي بديع
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز
در
ره عشق
در
حنجره ملک نباشد
آن نغمه دلرباي عاشق
در
حوصله فلک نگنجد
آن ناله چون دراي عاشق
بتو داديم اميدها هر چند
در
بدي کرده ايم استغراق
در
قيامت چو خوانيم گوبد
موبمويم يکان يکان لبيک
همه جانها بدرگهت سپريم
در
فناي تو مي شويم هلاک
عشوه را کاورد
در
گردشم
عشوها از چرخ گردون ميکشم
چون
در
خانه برويم بستي
ماه رويت بنما از بامم
من گرفتار توام حاجت نيست
زحمت آنکه کشي
در
دامم
سراپا
در
سراپاي تو محوم
بقربان سراپاي تو گردم
يارکي آفتاب طلعتکي
درم آيد ز
در
هوس دارم
در
سراپاي بتان حسن ترا
تو بتو موي بمو ميجويم
در
تمناي لقايت چون (فيض)
کو بکو بيسروپا مي پويم
در
مطبخ عشق خونابه دل
مستغيم کرد از خوان مردم
سودا زدگان کوي عشقيم
در
ما نسرشته اند آرام
در
وصف نعال عاشقان (فيض)
صافي طبعيست دردي آشام
ما ديده اشکبار داريم
در
سينه دلي فکار داريم
چون شعله آتشيم
در
رقص
مستيم و هواي يار داريم
زآنروز که وعده لقا کرد
ما چشم
در
انتظار داريم
از هيچکسم شکايتي نيست
از خويش بخويش
در
فغانم
در
باغ جهان خوشي نديديم
غمها خورديم و زار رفتيم
در
شب وصل تو بندم زلها
فکر روز تنگدستي ميکنم
برخواسته ايم از دو عالم
تا
در
صف ميکشان نشستيم
در
هواي ميان باريکي
گشتن اندر کمر هوس دارم
در
خيال دهان شيريني
خرقه اندر شکر هوس دارم
لطفها چند کني
در
پرده
پرده برگير و برآور کامم
چو از ديد رسيدن ديده بستي
نشستي
در
مقام آرميدن
در
معانيش حق توان ديدن
آينه حق نماست اين ديوان
آب حيوان خضر
در
ظلمات
آب حيوان ماست اين ديوان
نشاطي بده
در
عبادت مرا
دل لشکر ديو غمناک کن
در
مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار ميگويد سخن
در
جواب گفته حق الست
بيخود و هشيار ميگويد سخن
در
طبيعي بحث دارد فلسفي
صوفي از اسرار ميگويد سخن
جمع
در
گيسوي پريشانت
جمع دلهاي بيسر و سامان
شايد ار رحم
در
دلت باشد
کندت درد نالهاي حزين
گر سلامم را نميگوئي عليک
در
جواب بنده دشنامي بگو
خلقي افتاده
در
پي جانم
زين ددان دغا نجاتم ده
جذبه عشق
در
دل حسنت
عاشقان را ره سفر بسته
کرده پنهان محيط بيکران
قطره زان
در
ميان افکنده اي
از روانها کرده جوها روان
غلغلي
در
خاکيان افکنده اي
دوستانت را براي امتحان
در
ميان دشمنان افکنده اي
عارفان را داده برداليقين
جاهلان را
در
گمان افکنده اي
در
کشور حسن آن يگانه
شد ساخته صد هزار خانه
از عکس رخش
در
آينه عشق
شد کشور حسن بيکرانه
اگر نيستم قابل بزم وصلش
پسندم بود جاي
در
آستانه
چو
در
تاريکي زلفش فتادم
رخي ديدم چو ماه الحمدلله
طريقت را حقيقت را بديدم
در
آن زلف سياه الحمدلله
سخني رفت ز خوبي گفتم
آيتي آمده
در
شأن کسي
در
ميان بلاش سر دادي
عقده محکمش بپا کردي
قيامت
در
قيامت مي نمايد
قيامت را بقامت مي نمائي
حياتي بر حياتم ميفزايد
چو
در
لطف نهانم ميفزائي
سر درج حقايق ميگشايد
چو
در
وصف بتان لب ميگشائي
صفحه قبل
1
...
255
256
257
258
259
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن