نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ليلي و مجنون نظامي
از درويشي بدان رسيدم
کين بند و رسن
در
او کشيدم
نيمي من و نيمي او ستاند
گردي به ميانه
در
نماند
اينک سروپاي هر دو
در
بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
منگر به مصاف تيغ و تيرم
در
پيش تو بين که چون اسيرم
در
کشتگيم اميد آن هست
کاري به بهانه بر سرم دست
گر تيغ روان کني بدين سر
قربان خودم کني بدين
در
در
پاي تو به که مرده باشم
تا زنده و بي تو جان خراشم
هم مادر و هم پدر
در
آن کار
نوميد شدند ازو به يکبار
و او را شده
در
خراب و آباد
جز نام و نشان ليلي از ياد
کانروز که نوفل آن ظفر يافت
ليلي به وقايه
در
خبر يافت
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از
در
ما خدا دهادش
در
پرده نهفته آه مي داشت
پرده ز پدر نگاه مي داشت
داد آب ز نرگس ارغوان را
در
حوضه کشيد خيزران را
چون گل کمر دو رويه مي بست
زوبين
در
پاي و شمع بر دست
قاصد چو بسي سخن درين راند
مسکين پدر عروس
در
ماند
آمد پدر عروس
در
کار
آراست به گنج کوي و بازار
طوفان درم بر آسمان رفت
در
شير بها سخن به جان رفت
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بي خود به
در
آمدي ز خرگاه
چون ديد
در
آن اسير بي رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
و او خدمت شوي را بسيچيد
پيچيد
در
اوي و سر نه پيچيد
باشد همه روزه گوش
در
گوش
با شوهر خويشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو
در
غم کارش اين چه کار است
زن گر نه يکي هزار باشد
در
عهد کم استوار باشد
چون
در
بر ديگري نشيند
خواهد که دگر ترا نه بيند
آمد به هزار عذر
در
پيش
کاي من خجل از حکايت خويش
مشاطه اين عروس نو عهد
در
جلوه چنان کشيدش از مهد
افتاده چو مرغ پر فشانده
بيش از نفسي
در
او نمانده
اين فاخته رنج برد
در
باغ
چون ميوه رسيد مي خورد زاغ
تنها نه من و توئيم
در
دور
کازرم يکي کنيم با جور
در
تو به چه دل اميد بندم
وز تو به چه روي باز خندم
کان وعده که پي
در
او فشردي
عمرم شد و هم به سر نبردي
در
گوشه نشست و ساخت توشه
تا کي رسدش چهار گوشه
برگشت به گرد کوه و صحرا
در
ريگ سياه و دشت خضرا
در
روي پدر نظاره مي کرد
نشناخت و ز او کناره مي کرد
مجنون چو شناختش که او کيست
در
وي اوفتاد و بگريست
از عيبه گشاد کوتي نغز
پوشيد
در
او ز پاي تا مغز
کاي جان پدر نه جاي خوابست
کايام دو اسبه
در
شتابست
در
مرداري ز گرگ تا شير
کرده دد و دام را شکم سير
وان کوه که سيل ازان گريزد
در
زلزله بين که چون بريزد
وآن لب که
در
آن سفر بخندد
از پخته خويش توشه بندد
سگ را وطن و تو را وطن نيست
تو آدميي
در
اين سخن نيست
گر آدميي چو آدمي باش
ور ديو چو ديو
در
زمي باش
غولي که بسيچ
در
زمي کرد
خود را به تکليف آدمي کرد
من مي گذرم تو
در
امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
زان پيش که من درآيم از پاي
در
خانه خويش گرم کن جاي
روزي دو به چابکي شکيبد
پا
در
کشد و پدر فريبد
در
خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه اي نيرزد
گر زآنچه رود
در
اين زمانم
پرسي که چه مي کني ندانم
در
خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
ترسم که ز من برآيد اين گرد
در
جمله بوستان رسد درد
صفحه قبل
1
...
2562
2563
2564
2565
2566
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن