167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ليلي و مجنون نظامي

  • در ملک جهان که باد تا دير
    کوته قلم و دراز شمشير
  • در لطف چو باد صبح تازد
    هرجا که رسد جگر نوازد
  • در گردش روزگار دير است
    کاتش زبر است و آب زير است
  • وان بدر که نام او منير است
    در غاشيه داريش حقير است
  • با تير و کمان آن جهانگير
    در مجري ناوک افتد آن تير
  • بر هر زرهي که نيزه رانده
    يک حلقه در آن زره نمانده
  • آن فيض که ريزد او به يک جوش
    درياش نياورد در آغوش
  • ور سکه تو زنند بر سنگ
    کس در نزند به سيم و زر چنگ
  • ميرآخوري تو چرخ را کار
    کاه و جو ازان کشد در انبار
  • باقيست به ملک در سياست
    پيش و پس ملک هست پاست
  • آنها که در اين عمل رئيسند
    بر خاک تو عبده نويسند
  • دولت که نشانه مراد است
    در حق تو صاحب اعتقاد است
  • بي آنکه به خون کني برش را
    در دامنش افکني سرش را
  • در مرکز خط هفت پرگار
    يک نقطه نو نشسته بر گار
  • اين گنج نهفته را درين درج
    بيني چو مه دو هفته در برج
  • اين بي نمکان که نان خورانند
    در سايه من جهان خورانند
  • چون سايه شده به پيش من پست
    تعريض مرا گرفته در دست
  • کپي همه آن کند که مردم
    پيداست در آب تيره انجم
  • دزد در من به جاي مزدست
    بد گويدم ارچه بانگ دزدست
  • دزدان چو به کوي دزد جويند
    در کوي دوند و دزد گويند
  • ني ني چو به کديه دل نهاد است
    گو خيزد و بيا که در گشاد است
  • درياي در است و کان گنجم
    از نقب زنان چگونه رنجم
  • در خط نظامي ار نهي گام
    بيني عدد هزار و يک نام
  • زآنجا که نه من حريف خويم
    در حق سگي بدي نگويم
  • در ناف دو علم بوي طيب است
    وان هر دو فقيه يا طبيب است
  • کم گوي و گزيده گوي چون در
    تا ز اندک تو جهان شود پر
  • لاف از سخن چو در توان زد
    آن خشت بود که پر توان زد
  • گر باشد صد ستاره در پيش
    تعظيم يک آفتاب ازو بيش
  • آن مي که چو اشک من زلالست
    در مذهب عاشقان حلالست
  • در مي به اميد آن زنم چنگ
    تا باز گشايد اين دل تنگ
  • ساقي به من آور آن مي لعل
    کافکند سخن در آتشم نعل
  • آن مي که چو گنگ از آن بنوشد
    نطقش به مزاج در بجوشد
  • آن مي که چو شور در سرآرد
    از پاي هزار سر برآرد
  • با هر که درين رهي هم آواز
    در پرده او نوا همي ساز
  • در چين نه همه حرير بافند
    گه حله گهي حصير بافند
  • آن مي که چنان که جال مرداست
    ظاهر کند آنچه در نورداست
  • در وقت فرو فتادن از بام
    صد گز نبود چنانکه يک کام
  • تا چند چو يخ فسرده بودن
    در آب چو موش مرده بودن
  • کردي خرکي به کعبه گم کرد
    در کعبه دويد واشتلم کرد
  • مي باش چو خار حربه بر دوش
    تا خرمن گل کشي در آغوش
  • آن مي که صفاي سيم دارد
    در دل اثري عظيم دارد
  • خرسندي را به طبع در بند
    مي باش بدانچه هست خرسند
  • گرتر شودش به قطره اي بام
    در ابر زبان کشد به دشنام
  • آن مي که به بزم ناز بخشد
    در رزم سلاح و ساز بخشد
  • در رقص رونده چون فلک باش
    گو جمله راه پر خسک باش
  • فارغ منشين که وقت کوچ است
    در خود منگر که چشم لوچ است
  • صحبت چو غله نمي دهد باز
    جان در غله دان خلوت انداز
  • آن به که نظاميا در اين راه
    بر چشمه زني چو خضر خرگاه
  • گوينده داستان چنين گفت
    آن لحظه که در اين سخن سفت
  • درويش نواز و ميهمان دوست
    اقبال درو چو مغز در پوست