167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • مزن آتش در اين جان ستمکش
    رها کن خانه اي از بهر آتش
  • در اين آتش که عشق افروخت بر من
    دريغا عشق خواهد سوخت خرمن
  • غمت بر هر رگم پيچيد ماري
    شکستم در بن هر موي خاري
  • ز اشک و آه من در هر شماري
    بود دريا نمي دوزخ شراري
  • در اين دريا کم آتش گشت کشتي
    مرا هم دوزخي خوان هم بهشتي
  • ترا خاکي است خاک از در گذشته
    مرا آبي است آب از سر گذشته
  • بر اين ابلق کسي چابک سوار است
    که در ميدان عشق آشفته کار است
  • در آن وادي که جائي بود دلگير
    نخوردي هيچ خوردي خوشتر از شير
  • دل شيرين حساب شير مي کرد
    چه فن سازد در آن تدبير مي کرد
  • چو شب زلف سياه افکند بر دوش
    نهاد از ماه زرين حلقه در گوش
  • در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
    چو مار حلقه مي پيچيد تا روز
  • در آمد کوهکن مانند کوهي
    کز او آمد خلايق را شکوهي
  • در انديشه که لعبت باز گردون
    چه بازي آردش زان پرده بيرون
  • به شيرين خنده هاي شکرين ساز
    در آمد شکر شيرين به آواز
  • به نوش آباد آن خرمان در شير
    شکر خواند انگبين را چاشني گير
  • شنيدم نام او شيرين از آن بود
    که در گفتن عجب شيرين زبان بود
  • طبرزد را چو لب پرنوش کردي
    ز شکر حلقه ها در گوش کردي
  • در آن مجلس که او لب برگشادي
    نبودي تن که حالي جان ندادي
  • کسي را کان سخن در گوش رفتي
    گر افلاطون بدي از هوش رفتي
  • به چابک دستي و استاد کاري
    کني در کار اين قصر استواري
  • در آن خدمت به غايت چابکي داشت
    که کار نازنينان نازکي داشت
  • چنان ترتيب کرد از سنگ جوئي
    که در درزش نمي گنجيد موئي
  • در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
    روان شد آب گفتي زاب دستش
  • بنا چندان تواند بود دشوار
    که بنا را نيايد تيشه در کار
  • بر آن گنجينه فرهاد آفرين خواند
    ز دستش بستد و در پايش افشاند
  • چو دل در مهر شيرين بست فرهاد
    برآورد از وجودش عشق فرياد
  • فرو رفته دلش را پاي در گل
    ز دست دل نهاده دست بر دل
  • گرفته کوه و دشت از بيقراري
    وزو در کوه و دشت افتاده زاري
  • غمش را در جهان غمخواره اي نه
    ز يارش هيچگونه چاره اي نه
  • ز ناله بر هوا چون کله بستي
    فلک ها را طبق در هم شکستي
  • چنان از عشق شيرين تلخ بگريست
    که شد آواز گريش بيست در بيست
  • چنان در مي رميد از دوست و دشمن
    که جادواز سپندو ديو از آهن
  • گر از درگاه او گردي رسيدي
    بجاي سرمه در چشمش کشيدي
  • و گر در راه او ديدي گيائي
    به بوسيدي و بر خواندي ثنائي
  • کسي کش آتشي در دل فروزد
    جهان يکسر چنان داند که سوزد
  • اگر بوديش صد ديوار در پيش
    نديدي تا نکردي روي او ريش
  • و گر تيري به چشمش در نشستي
    ز مدهوشي مژه بر هم نبستي
  • اديم رخ به خون ديده مي شست
    سهيل خويش را در ديده مي جست
  • نخفت ار چند خوابش ببايست
    که در بر دوستان بستن نشايست
  • دل از رخت خودي بيگانه بودش
    که رخت ديگري در خانه بودش
  • ز تن مي خواست تا دوري گزيند
    مگر با دوست در يک تن نشيند
  • چنان با اختيار يار در ساخت
    که از خود يار خود را باز نشناخت
  • کسي در عشق فال بد نگيرد
    و گر گيرد براي خود نگيرد
  • که فرهاد از غم شيرين چنان شد
    که در عالم حديثش داستان شد
  • ملک چون کرد گوش اين داستان را
    هوس در دل فزود آن دلستان را
  • به ديگر نوع غيرت برد بريار
    که صاحب غيرتش افزود در کار
  • که تا آن روز کايد روز او تنگ
    گذارد عمر در پيکار آن سنگ
  • چو گوهر در دل پاکش يکي بود
    ز گوهرها زر و خاکش يکي بود
  • بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
    بگفت انده خرند و جان فروشند
  • بگفتا جان فروشي در ادب نيست
    بگفت از عشقبازان اين عجب نيست