167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • در آن صحرا که او خواهد بتازيد
    بهشتي روي را قصري بسازيد
  • طوافي زد در آن فيروزه گلشن
    ميان گلشن آبي ديد روشن
  • گيا را زير نعل آهسته مي سفت
    در آن آهستگي آهسته مي گفت
  • ز هر سو کرد بر عادت نگاهي
    نظر ناگه در افتادش به ماهي
  • در آب نيلگون چون گل نشسته
    پرندي نيلگون تا ناف بسته
  • همه چشمه ز جسم آن گل اندام
    گل بادام و در گل مغز بادام
  • اگر زلفش غلط مي کرد کاري
    که دارم در بن هر موي ماري
  • نهان با شاه مي گفت از بنا گوش
    که مولاي توام هان حلقه در گوش
  • فسونگر مار را نگرفته در مشت
    گمان بردي که مار افساي را کشت
  • کليد از دست بستانبان فتاده
    ز بستان نار پستان در گشاده
  • فشاند از ديده باران سحابي
    که طالع شد قمر در برج آبي
  • چو ماه آمد برون از ابر مشگين
    به شاهنشه در آمد چشم شيرين
  • عبير افشاند بر ماه شب افروز
    به شب خورشيد مي پوشيد در روز
  • دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
    چنان چون زر در آميزد به سيماب
  • ولي چون ديد کز شير شکاري
    بهم در شد گوزن مرغزاري
  • به صبري کاورد فرهنگ در هوش
    نشاند آن آتش جوشنده را جوش
  • همان را روز اول چشمه زد راه
    همين از چشمه اي افتاد در چاه
  • نه بيني چشمه اي کز آتش دل
    ندارد تشنه اي را پاي در گل
  • شنيدم لعل در لعل است کانش
    اگر دلدار من شد کو نشانش
  • دگر ره گفت از اين ره روي برتاب
    روا نبود نمازي در دو محراب
  • عقاب خويش را در پويه پر داد
    ز نعلش گاو و ماهي را خبر داد
  • پري را مي گرفت از گرم خيزي
    به چشم ديو در مي شد ز تيزي
  • ز هر سو کرد مرکب را روانه
    نه دل ديد و نه دلبر در ميانه
  • گهي ديده به آب چشمه مي شست
    چو ماهي ماه را در آب مي جست
  • مه و شبديز را در باغ مي جست
    به چشمي باز و چشمي زاغ مي جست
  • بر آورد از جگر سوزنده آهي
    که آتش در چو من مردم گياهي
  • در آبي نرگسي ديدم شکفته
    چو آبي خفته وز او آب خفته
  • برون آمد گلي از چشمه آب
    نمي گويم به بيداري که در خواب
  • در اين باغ از گل سرخ و گل زرد
    پشيماني نخورد آنکس که برخورد
  • من وزين پس جگر در خون کشيدن
    ز دل پيکان غم بيرون کشيدن
  • مگر کاسوده تر گردم در اين درد
    تنور آتشم لختي سود سرد
  • زماني بر زمين افتاد مدهوش
    گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
  • اگر خار و خسک در ره نماند
    گل و شمشاد را قيمت که داند
  • بياورد آتشي چون صبح دلکش
    وز آن آتش به دلها در زد آتش
  • چو خسرو در شبستان آيد از راه
    شما را خود کند زين قصه آگاه
  • چو شيرين در مداين مهد بگشاد
    ز شيرين لب طبقها شهد بگشاد
  • چنين تا مدتي در خانه مي بود
    ز بي صبري دلش ديوانه مي بود
  • جهان آراي خسرو بود کز راه
    نظر مي کرد چون خورشيد در ماه
  • صبوري کرد روزي چند در کار
    نمود آنگه که خواهم گشت بيمار
  • تو را سالار ما فرمود جائي
    مهيا ساختن در خوش هوائي
  • کنيزاني کزو در رشک ماندند
    به خلوت مرد بنا را بخواندند
  • بدان تا مردم آنجا کم شتابند
    ز جادو جادوئيها در نيابند
  • چو بنا شاد گشت از گنج بردن
    جهان پيماي شد در رنج بردن
  • بدست آورد جائي گرم و دلگير
    کز او طفلي شدي در هفته پير
  • بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
    به دوزخ در چنان قصري به پرداخت
  • در آن زندانسراي تنگ مي بود
    چو گوهر شهربند سنگ مي بود
  • غم خسرو رقيب خويش کرده
    در دل بر دو عالم پيش کرده
  • ز ديبا و غلام و گوهر و گنج
    دبيران را قلم در خط شد از رنج
  • نفس بگشاد چون باد سحرگاه
    فرو خواند آفرينها در خور شاه
  • به جوش آمد سخن در کام هر کس
    به مولائي بر آمد نام هر کس