167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو اينجا گر خبر از خود نداري
    که در کشتي و در عين بحاري
  • همه در عالم جان عين جانان
    توئي در بود من اسرار پنهان
  • مرا در سوي بحر انداز و جان بين
    حقيقت در دلم عين العيان بين
  • در اين دريا منم منصور بنگر
    در اين عالم منم مشهور بنگر
  • تو در درياي ذات من قدم نه
    وجود خويش در عين عدم نه
  • تو در درياي ذات من چناني
    مثال قطره در بحر نهاني
  • نمايم اي پدر در عين هستي
    نخواهم همچو من در بت پرستي
  • همه خلقان کشتي مانده در وي
    در آن دريا و آن مستي و آن مي
  • ز حق در حق حقيقت من بگويم
    اناالحق در ميان مطلق بگويم
  • اناالحق گويم و در حق شوم گم
    مثال قطره در عين قلزم
  • اناالحق مي زنم در عين دريا
    نخواهيدم دگر ديدن در اينجا
  • در آن دريا قدم زن تا الهي
    شوي بيشک يکي در ماه و ماهي
  • در آن دريا قدم زن در قدم تو
    اگر داري نمود دم بدم تو
  • در آن دريا شدم بيخود ابا خود
    نمي گنجد در آن دريا چرا بد
  • در آن دريا نميگنجد سر و پاي
    کجا باشد در آنجا بود دنياي
  • در اين دريا که کشتي سرکشيدست
    زهر لحظه ز جائي در رسيد است
  • در اين دريا دري مانند ماهي
    که جز آبي در اين دريا نخواهي
  • که موج و باد وکشتي در خلافند
    در اين دريا همه عين گزافند
  • ندارم هيچ و فارغ در جلالم
    نه چون ايشان در اينجا پايمالم
  • در اين دنيا همه درد و بلايست
    در آنجا جملگي عين بقايست
  • در اين دنيا همه عين غرور است
    در اينجا قبض و بسط و ظلم و نورست
  • در اين دنيا همه زهر است و خواري
    در آنجاجان جان گر پايداري
  • در اين گرداب غم در عين کشتي
    ترا چه غم که آب از سر گذشتي
  • در اين دنيا تو دريائي و کشتي
    که يک لحظه بجائي در گذشتي
  • چنان در عين دريا غرقه ماني
    که راهي باز در موضع نداني
  • همي ديد و گمانش در يقين بود
    که در عشق ازل او راه بين بود
  • ترا ميدانم و آنجات ديدم
    در اين دريا در آن دريات ديدم
  • توئي منصور صوري در همه دم
    تو هستي داده در عين عالم
  • توئي منصور و در عين لقائي
    سپر گشته تو در عين بلائي
  • عياني در دل و در جان گرفته
    حقيقت کفر با ايمان گرفته
  • توئي کرسي و دائم در خروجي
    که در عين همه ذات البروجي
  • توئي آب و توئي ديدار در خاک
    نمود صنع خود در عالم پاک
  • ز بود خود سفر در خويش کردم
    نمود عشق را در پيش کردم
  • کنون در عين دريايي چنينم
    که در حق اولين و آخرينم
  • در اين دريا بسي ناياب گفتم
    در اسرار حق را من بسفتم
  • مرا شوريست در اين بحر اعظم
    که يک شب بود در پيشش دو عالم
  • مرا شوريست در سر بي نهايت
    که گفتن راست نايد در حکايت
  • طلب کن در ميان جان مرا بين
    نمود انس و جان در جان مرا بين
  • زوالي هست مه را در سر ماه
    که بگذارد ز عشق دوست در راه
  • در اين کشتي بسي گشتند غرقه
    در اين بودند هفتاد و دو فرقه
  • دم ايشان زن و درياب آن در
    که اينجا در نگنجد گفتن پر
  • حقيقت در شريعت مي توان يافت
    طريقت در حقيقت نيز بشتافت
  • مقام ايمني شرعست درباب
    در اين خانه بگشا دست در باب
  • که در عين شريعت دوست بيند
    حقيقت مغز را در پوست بيند
  • ره حق در شريعت مي توان يافت
    نه در عين طبيعت ميتوان يافت
  • شدي غائب ولي در جان و جسمي
    توئي گنج و درونم در طلسمي
  • همه حيران در آن اسرار مانده
    مثال نقطه در پرگار مانده
  • منم شاه جهان در سر معني
    که دارم در حقيقت عين تقوي
  • کجا اهل دلي در گوشه فرد
    که بنشيند دمي با من در اين درد
  • ز خاکست اصل و در خاکي شدي تو
    چگويم تا در اول چون بدي تو