167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • گوهر دين چون در اين خزينه نهادي
    روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
  • هرکه مر اين آب را نديد، در اين آب
    تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
  • در دهن پاک خويش داشت مر آن را
    وز دهنش جز به دم نيامد بيرون
  • به خراسان در تا فرش بگسترده است
    گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
  • گر به شب بنگري اندر فلک و عالم
    بر سرت گلشن بيني و تو در گلخن
  • اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟
    آب کوبي همي، اي بيهده، در هاون
  • نيک بنديش که از بهر چه آوردت
    آنکه ت آورد در اين گنبد بي روزن
  • آن کن از طاعت و نيکي که نداري شرم
    چون ببينيش در آن معدن پاداشن
  • سخن حکمتي و خوب چنين بايد
    صعب و بايسته و در بافته چون آهن
  • زيرا که پل است خر پسين را
    در راه سفر خر نخستين
  • تين و زيتون ببين در اين باغ
    وان شهر امين و طور سينين
  • در باغ شو و کنار پر کن
    از دانه و ميوه و رياحين
  • اي تکيه زده بر اين در از جهل
    بر خيره شده عصاي بالين
  • پيش تو در مي رود او کينه ور
    تو زپس او چه دوي شادمان؟
  • هيچ نترسي که تو را اين نهنگ
    ناگه يک روز کشد در دهان؟
  • دشمن توست اي پسر اين روزگار
    نيست به تو در طمعش جز به جان
  • تو به در او شده زنهار خواه
    دشنه همي مالدت او بر فسان
  • چند چپ و راست بتابي ز راه
    چون نروي راست در اين کاروان؟
  • چند ربودي و ربائي هنوز
    توشه در اين ره ز فلان و فلان؟
  • باک نداري که در اين ره به زرق
    که بفروشي بدل زعفران
  • خيره چه گوئي تو که «بادي است اين
    در شکم و پشت و ميانم روان؟
  • در سپه جهل بسي تاختي
    اکنون يک چند گران کن عنان
  • ديو قرين تو چرا گشت اگر
    دل به گمان نيست تو را در قران
  • جان تو از بهر عبادت شده است
    بسته در اين خانه پر استخوان
  • اي به خراسان در سيمرغ وار
    نام تو پيدا و تن تو نهان
  • در سپه علم حقيقت تو را
    تير کلام است و زبانت کمان
  • روز و شب از بحر سخن همچنين
    در همي جوي و همي برفشان
  • سواران تازنده را نيک بنگر
    در اين پهن ميدان ز تازي و دهقان
  • در اين هر طريقي که بر تو شمردم
    سواران جلدند و مردان فراوان
  • در اينها به چشم دلت ژرف بنگر
    که اين را به چشم سرت ديد نتوان
  • خرد هديه اوست ما را که در ما
    به فرمان او شد خرد جفت با جان
  • خرد سوي هر کس رسولي نهفته
    که در دل نشسته به فرمان يزدان
  • چه گوئي در آن جاي گردنده گردون
    روان است يا ايستاده است ازين سان؟
  • از اين در به برهان سخن گوي با من
    نخواهم که گوئي فلان گفت و بهمان
  • در اين قبه گوهر نامرکب
    ز بهر چه کرده است يزدانت مهمان؟
  • حکيما، ز بهر تو شد در طبايع
    جواهر، نه از بهر ايشان، پريشان
  • ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
    سيه خاک در زير زنگاري ايوان
  • اثرهاي آن عالم است اين کزوئي
    در اين تنگ زندان تو شادان و خندان
  • چنين چند گردي در اين گوي گردان؟
    کز اين گوي گردان شدت پشت چوگان
  • بنگر که چيست بسته در اين زندان
    زنده و روان به چيست چنين اين طين
  • دل در نشاط بسته و تن داده
    گاهي به مهر و گاه به فروردين
  • گر در شود خرد به دل سندان
    شمشاد ازو برون دمد اندر حين
  • مرا، پورا، ز دين ملکي است در دل
    که آن هرگز نخواهد گشت ويران
  • به دل در صبر کشتم تا به من بر
    چو بر ايوب زر باريد باران
  • رسن در گردن يوزان طمع کرد
    طمع بسته است پاي باز پران
  • من آن دارم طمع کاين دل طمع را
    ندارد در دو عالم جز به يزدان
  • همي تا در تنم ارکان و جان است
    به نيکي کوشد از من جان و ارکان
  • در آساني و سود خود نجويم
    زيان با فلان و رنج بهمان
  • تو اي غافل يکي بنگر در اين خلق
    که مي ناخورده گشته ستند مستان
  • تو شاگردان بسي داري در اين دور
    به قدر از خويشتن برتر فراوان