167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • تا فرود آئي به آخر گرچه دير
    بر در شهر نميدي لامحال
  • عمر فاني را به دين در کار بند
    تا بيابي عمر و ملک بي زوال
  • گر به دنيا در نبيني راه دين
    وز ره دانش نيلفنجي کمال
  • نيست تنزيل سوي عقل مگر
    آب در زير کاه بي تاويل
  • آب و قنديل هست با تو وليک
    روغنت هيچ نيست در قنديل
  • اي زپس مال در بمانده شب و روز
    نيستي الا که سايه اي متمول
  • دل بنهادي به ذل از قبل مال
    علت ذل تو گشت در بر تو دل
  • مرغ که در دام پر چنه طمع افگند
    بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
  • خامش و آهستگان به روز وليکن
    در مي و مجلس به شب به سان جلاجل
  • هيچ نبيند که رنج بيند يک روز
    ظالم در روزگار خويش و نه قاتل
  • بلکه ستمکش به رنج و در بميرد
    باز ستمگار دير ماند و مقبل
  • راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
    چاشنيي دان در اين سراي به عاجل
  • باز جهان بحر ديگر است و بدو در
    شخص تو کشتي است و عمر باد مقابل
  • ماليده شدي در طلب مال چو تسمه
    تا کي زني اندر طلب مال کنون فال؟
  • زين چرخ دونده گر بقا خواهي
    در خورد تو نيست، نيست اين مشکل
  • چنگال مزن در اين شتابنده
    که ت زود کند چو خويشتن زايل
  • باطل مشنو که زهر جان است او
    حق را بنيوش و جاي کن در دل
  • کان هر دو فريشته به فعل خويش
    آويخته مانده اند در بابل
  • حرام را چو ندانستمي همي ز حلال
    چو سرو قامت من در حرير بود و حلل
  • فگند پهن بساطي به زير پاي نشاط
    به عمر کوته خود در دراز کرده امل
  • سبک به سوي در طاعت خداي گراي
    اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
  • مکن چنانکه در اين باب عاميان گويند
    «چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل »
  • دراز گشت مقامت در اين رباط کهن
    گران شدي و سبک جان بدي تو از اول
  • خدايت يکي را به ده وعده کرد
    بده گر نداري به دل در خلل
  • جهان جاي الفنج غله ي تو است
    چه بي کار باشي در اين مستغل؟
  • يکسره عشاق مقال منند
    در گه و بيگه به خراسان رجال
  • نظم نگيرد به دلم در غزل
    راه نگيرد به دلم بر غزال
  • نيست هوا را به دلم در مقر
    نيست مرا نيز به گردش مجال
  • نيز در اين کنج مرا کس نبود
    خويش و نه همسايه و نه عم و خال
  • با دل رنجور در اين تنگ جاي
    مونس من حب رسول است و آل
  • چشم همي دارم تا در جهان
    نو چه پديد آيد از اين دهر زال
  • زيد شده تشنه به ريگ هبير
    عمرو شده غرقه در آب زلال
  • کهن گشته اي تن نه اي بل نوي
    فزاينده در گردش ماه و سال
  • رهائي نيابد هم از مرگ خويش
    مبارز چو عاجز شود در قتال
  • به تاييد او لاجرم علم و زهد
    گرفته است در جانم آرام و هال
  • بدين کار اگر نيست چندين خلاف
    در اين حال گويند چندين محال
  • نگر تا در اين چون سفالينه تن
    به حاصل شد از تو مراد کلال
  • مرادش گر از تو به حاصل نشد
    تو حاصل شدي در غم بي زوال
  • نگر تا نگوئي که در فعل بد
    هزاران مرا هست يار و همال
  • در ميان خلق دين حق نمانده ستي وليک
    اهل بيت و مؤمنان اندر ميانند، اي رسول
  • مر مرا در ميان قافله بود
    دوستي مخلص و عزيز و کريم
  • گفت «ني » گفتمش «چو مي رفتي
    در حرم همچو اهل کهف و رقيم
  • گفتم «اي دوست پس نکردي حج
    نشدي در مقام محو مقيم
  • در کار خويش عاجز و درمانده نيستم
    فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
  • در نامه طمع ننوشته است دست دهر
    ز اول مگر که ذل و سرانجام واي مام
  • من دست خويش در رسن دين حق زدم
    از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
  • ايزد پيام داد به تو کاهلي مکن
    در کار، اگر تمام شنوده ستي آن پيام
  • به نامه درون جمله نيکي نويس
    که در دست توست اي برادر قلم
  • دهن خشک ماند به گاه نظر
    اگر در دهانش نهي رود زم
  • نه جز بر زبانش «نعم » را مکان
    نه جز در عطاهاش کان نعم