167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • توئي واصل در اين دور زمانه
    تو خواهي بود در خود جاودانه
  • فنا خواهي شدن اينجا تو در يار
    سر موئي نگنجد هيچ در کار
  • فنا جويم در اين تحقيق مردان
    چو ديدم در جهان توفيق ايشان
  • فنا در شرع عين مرگ آمد
    که آن در عاقبت کل ترک آمد
  • نه صورت در فنا آمد پديدار
    فنا خواهي شدن در آخر کار
  • همه در پرده گم ديد و يقين دوست
    حقيقت مغز گشته در عيان پوست
  • ز حيرت در فنا ديدار ميديد
    عيان خويشتن در يار ميديد
  • چنان بد بازگشت پير در خويش
    که در عين عيان ني بس بد و بيش
  • اگر عشقت در اينجا گشت پيدا
    شوي در ذات يکتائي هويدا
  • چو پير سالک آندم در فنا شد
    دمي بيخويش در عين لقا شد
  • توئي پاک و منزه در دل من
    توئي در هر دو عالم حاصل من
  • کجا شد جمله اشيا در نهادم
    که من در بود تو اينجا فتادم
  • اگر خواهيم در يک طرفه العين
    پديد آريم در هر ذره کونين
  • توئي تو، من منم در ديده ديد
    منم در جان جهانها گفت واشنيد
  • ملايک جمله در من راز بينند
    که در ديدار ما خلوت گزينند
  • ز وصف خويش دائم در حضورم
    که در ظلمات تنهائيت نورم
  • ز ديد خويش دائم در جلالم
    ز نور خوش قائم در وصالم
  • مه و خورشيد دائم در سجودم
    که ايشانند در نور نمودم
  • اناالحق گفت و شد قربان در اينراه
    يکي ديدار جان باشد در اينراه
  • خدا شد در خدا داني يقين ديد
    در اينجا اولين و آخرين ديد
  • خدا شد در خدا زالله دم زد
    در اعيان خدائي او قدم زد
  • هر آن کو راز بين باشد در اينکار
    شود در عاقبت اندر سردار
  • حقيقت چيست جز يکتا شدن زود
    چو در در بحر يکتائي شدن زود
  • در اينچاه بلا پختي بصد درد
    که همچون ديگ اينجا گاه در خورد
  • هر آنکوجان دهد در عشق جانان
    بماند جاودان در دوست پنهان
  • چو حل خواهي شدن بشتاب در خود
    نظر کن در شريعت نيک يا بد
  • طلب کن عاقبت در خويشتن تو
    تو منگر در نمود جان و تن تو
  • تنت در چار ميخ جاهلي باز
    دلت در عين جهل وکاهلي باز
  • در اين محنت سرا در محنتي چون
    فتادي ور نخواهي رفت بيرون
  • ز خاموشي شوي واصل در اسرار
    ببيني در ميانه عين ديدار
  • در اين دريا بسي کشتي براندم
    ب آخر رخت در دريا فشاندم
  • در اين درياي پر در الهي
    اسيرانند از مه تا بماهي
  • در اين دريا کز او عالم گرفتست
    همه موجش دمادم در گرفتست
  • در اين دريا مرا شد آرزوئي
    که در قعرش زنم من هاي و هوئي
  • در اين کشتي صورت مانده ام من
    بسي در بحر کشتي رانده ام من
  • تو در بحر فنائي جوهري جوي
    که جوهر کس کجا ديدست در جوي
  • تو در بحر فنائي چون شوي کل
    ز الا الله در الا شوي کل
  • که وقتي در ره چين بود مردي
    که در درياسفر بسيار کردي
  • بغايت در لطافت دل ربودي
    که چون او در همه عالم نبودي
  • طلب کن نيکنامي بقا تو
    چرا در بحر باشي در فنا تو
  • چو ايشان طالبانند از زر و سيم
    فتاده اينچنين در خوف و در بيم
  • در اين دريا پسر بسيار رفتم
    در اين کشتي به شب بسيار خفتم
  • نهد گر جان بابا در دل و جان
    در اين بحر حقيقت رازها دان
  • تو داري معرفت در جوهر خويش
    توئي در عشق خود هم رهبر خوش
  • بسي اينجا در خوف و رجايند
    ز حيرت مي ندانند در کجايند
  • شمار بحر در کشتي من بين
    که در عين گلم درياي من بين
  • در اين دريا پدر جسمست کشتي
    نظر کن در نمود او بکشتي
  • دراين دريا که اينجا بود جان است
    در و جوهر در اينجا رايگان است
  • در اول آنچنان ميديد گويا
    که ديد ديد او در عشق جويا
  • زحد شرع پا بيرون نهادي
    تو در پيشم در اين چندي بزادي