167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • هستشان آگهي که نه ز گزاف
    زير اين خيمه در گرفتارند
  • مر مرا در ميان خويش همي
    از بسي عيب خويش نگذارند
  • بر فرودي بسي است در مردم
    گر چه از راه نام هموارند
  • موش و مارند لاجرم در خلق
    بلکه بتر ز موش وز مارند
  • گنج علم اند و فضل اگرچه ز بيم
    در فراز و دهان به مسمارند
  • تا ميان بسته اند پيش امير
    در تگ و پوي کار و کاچارند
  • مار جهان را چو ديد مرد به دل
    دست کجا در دهان مار کند؟
  • هرکه در اين آسيا بماند دير
    روي و سر خويش پرغبار کند
  • روي فلک را همي به در و گهر
    اين شب زنگي چرا نگار کند؟
  • در فلک را ببرد صبح، مگر
    صبح همي با فلک قمار کند
  • در درمي زر نگر که صبح همي
    با شب يا زنده کارزار کند
  • مرد در اين تنگ راه ره نبرد
    گر نه خرد را دليل و يار کند
  • جز که ز بهر من و تو مي نکند
    آنکه همي در شاهوار کند
  • شايد اگر چشم سر ز بهر شرف
    مرد در اين ره يکي چهار کند
  • سحر گه نگه کن که بر دست سيمين
    به زر اندرون در شهوار دارد
  • نه در پر و منقار رنگين سرشته
    چو گل مشک خر خيز و تاتار دارد
  • نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
    به دست اندرون در و دينار دارد
  • مکن دست پيشش اگر عهد گيرد
    ازيرا که در آستي مار دارد
  • مده در بهاي جهان عمر کوته
    که جز تو جهان پر خريدار دارد
  • چو راهت گشاده کند زي مرادي
    چنان دان که در پيش ديوار دارد
  • هميشه در راحت اين ديو بدخو
    برآزاد مردان به مسمار دارد
  • نشايد نکوهش مرو را که يزدان
    در اين کار بسيار اسرار دارد
  • جز آن را مدان رسته از بند آتش
    که کردار در خورد گفتار دارد
  • نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوي
    اين چنين در دل تصور مردم شيدا کند
  • از که مشرق چو طاووسي برآيد بامداد
    در که مغرب شبانگه خويشتن عنقا کند
  • هر کسي جز خداي در عالم
    گر به جاي زنان بود شايد
  • در طعامي چرا کني رغبت
    که اگر زان خوري تو بگزايد؟
  • هر که رغبت کند در اين معني
    دل ببايد که پاک بزدايد
  • در خورد تنوره و تنور باشد
    شاخي که برو برگ و بر نباشد
  • در دام جهان جهان هميشه
    تخم و چنه جز سيم و زر نباشد
  • در دام نياويزد آنکه زي او
    تخم و چنه را بس خطر نباشد
  • در مملکت خويشتن نظر کن
    زيرا که ملک بي نظر نباشد
  • امروز بدين ملک در طلب کن
    آن چيز که فردا مگر نباشد
  • باقي شود اندر نعيم دايم
    هرچند در اين ره گذر نباشد
  • غافل نبود در سراي طاعت
    تا مرد به يک ره بقر نباشد
  • گر بلند است در مير تو سر پست مکن
    به طمع گردن آزاد چنين سخت مبند
  • گر بلندي ي در او کرد چنين پست تو را
    خويشتن چونکه فرونفگني از کوه بلند؟
  • شادي و نيکوي از مال کسان چشم مدار
    تا نماني چو سگان بر در قصاب نژند
  • گردن از بار طمع لاغر و باريک شود
    اين نبشته است زرادشت سخن دان در زند
  • نهان اندر بدان نيکان چنانند
    که خرما در ميان خار بسيار
  • گل خوشبوي پاکيزه است اگر چند
    نرويد جز که در سرگين و شد يار
  • سخن را جاي بايد جست، ازيرا
    به ميدان در، رود خوش اسپ رهوار
  • تيره شب و ستاره درو، گوئي
    در ظلمت است لشکر اسکندر
  • گوئي که در زدند هزاران جاي
    آتش به گرد خرمن نيلوفر
  • گر آتش است چون که در اين خرمن
    هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
  • سبز است ماه و گفت کزو رويد
    در خاک ملح و، سيم به سنگ اندر
  • چندين همي به قدرت او گردد
    اين آسياي تيز رو بي در
  • تسبيح مي کنندش پيوسته
    در زير اين کبود و تنک چادر
  • ايزد بر آسمانت همي خواند
    تو خويشتن چرا فگني در جر؟
  • در گردن جهان فريبنده
    کرده دو دست و بازوي خود چنبر