167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • من دوش به خواب در بديدم قمري
    دريا صفتي عجايبي سيم بري
  • مهمان دو ديده شد خيالت گذري
    در ديده وطن ساخت ز نيکو گهري
  • ميدان و مگو تا نشود رسوائي
    زيبائي مرد هست در تنهائي
  • نقاش رخت اگر نه يزدان بودي
    استاد تو در نقش تو حيران بودي
  • تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
    بسيار اميدهاست در نوميدي
  • ني گفت که پاي من به گل بود بسي
    ناگاه بريدند سرم در هوسي
  • در چشم کسي تو خويش را جاي کني
    تو مردمک ديده آن کس باشي
  • وقف است مرا عمر در اين مشتاقي
    احسنت زهي طراوت و رواقي
  • در رسته مردان چو نشستي رستي
    بر باده زني ز آب و آتش دستي
  • ياد تو کنم ميان يادم باشي
    لب بگشايم در اين گشادم باشي
  • ديوان ناصر خسرو

  • چون کار خود امروز در اين خانه بسازم
    مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
  • با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
    بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
  • آبي است جهان تيره و بس ژرف، بدو در
    زنهار که تيره نکني جان مصفا
  • پيدا به سخن بايد ماندن که نمانده است
    در عالم کس بي سخن پيدا، پيدا
  • نهان در جهان چيست؟ آزاده مردم
    ببيني نهان را، نبيني عيان را
  • در اين بام گردان و بوم ساکن
    ببين صنعت و حکمت غيب دان را
  • اگر گوئي اين در قران نيست،گويم
    همانا نکو مي نداني قران را
  • در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم
    صفرا همي برآيد از انده به سر مرا
  • منگر بدين ضعيف تنم زانکه در سخن
    زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
  • گر رحمت خداي نبودي و فضل او
    افگنده بود مکر تو در جوي و جر مرا
  • من با تو اي جسد ننشينم در اين سراي
    کايزد همي بخواند به جاي دگر مرا
  • از آنکه در دهنش اين زمان نهد پستان
    دگر زمان بستاند به قهر پستان را
  • فريفته شده مي گشت در جهان و، بلي
    چنو فريفته بود اين جهان فراوان را
  • ز بهر حال نکو خويشتن هلاک مکن
    به در و مرجان مفروش خيره مر جان را
  • نگاه کن که چو فرمان ديو ظاهر شد
    نماند فرمان در خلق خويش يزدان را
  • در سراي نه چوب است بلکه دانايي است
    که بنده نيست ازو به خداي سبحان را
  • دهر همي گويدت که «بر سفرم
    تنگ مکش سخت در کنار مرا»
  • سنگ سيه بودم از قياس و خرد
    کرد چنين در شاهوار مرا
  • از خطر آتش و عذاب ابد
    دين و خرد کرد در حصار مرا
  • کردم در جانش جاي و نيست دريغ
    اين دل و جان زين بزرگوار مرا
  • نيارد نظر کرد زي نور علمش
    که در دست چشم خرد ظاهري را
  • رنگين که کرد و شيرين در خرما
    خاک درشت ناخوش غبرا را؟
  • چون بند کرد در تن پيدائي
    اين جان کار جوي نه پيدا را؟
  • در کار صبر بند تو چون مردان
    هم چشم و گوش را و هم اعضا را
  • حجت به عقل گوي و مکن در دل
    با خلق خيره جنگ و معادا را
  • در عقل واجب است يکي کلي
    اين نفس هاي خرده اجزا را
  • رازي است اين که راه ندانسته اند
    اينجا در اين بهايم غوغا را
  • گر شرم نيايدت ز ناداني
    بي شرم تر از تو کيست در دنيا
  • اين عورت بود آنکه پيدا شد
    در طاعت ديو از آدم و حوا
  • شايد که ز بيم شرم و رسوائي
    در جستن علم دل کني يکتا
  • تا نام کسي نخست ناموزي
    در مجمع خلق چون کنيش آوا
  • کشتي خرد است دست در وي زن
    تا غرقه نگردي اندر اين دريا
  • به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزي
    حرير سبز در پوشند بستان و بيابان ها
  • درخت بارور فرزند زايد بي شمار و مر
    در آويزند فرزندان بسيارش ز پستان ها
  • همي گويند کاين کهسارهاي محکم و عالي
    نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران ها
  • در اين صندوق ساعت عمرها را دهر بي رحمت
    همي برما بپيمايد بدين گردنده پنگان ها
  • بر مراد خويشتن گوئي همي در دين سخن
    خويشتن را سغبه گشتي تکيه کردي بر هوا
  • دين دبستان است و امت کودکان نزد رسول
    در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
  • وز قياس تو چو با پرند پرنده همه
    پر دارد نيز ماهي، چون نپرد در هوا؟
  • اين پنج در علم ازان بر تو گشادند
    تا باز شناسي هنر و عيب جهان را