نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.27 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
شيشه دل تخت نه حکم بکن
اي رشک پري چونکه پري خوان توايم
يا صورت خودنماي تا نقش کنيم
يا عزم کنيم و پاي
در
کفش کنيم
يک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو
در
دلم کدامست کدام
در
عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگي و عشق حرامست حرام
از ديدن روي تو چنان گردانم
کز جنبش يک موي تو
در
رو افتم
ور شکران نهاد انگشت به عيب
در
هجر بسي دست گزد بر شکران
از بسکه فساد و ابلهي زاد از من
در
عمر کسي نگشت دلشاد از من
اي جانب عشاق به خيره نگران
تو خيره و
در
تو گشته خيره دگران
اي آتش عشقي که
در
آن ميسوزي
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
اي دل تو
در
اين واقعه دمسازي کن
وي جان به موافقت سراندازي کن
روزيت چو نيست علم نونو هله ور
اي کهنه فروش
در
سخنهاي کهن
آن ولت معمور که ميپرسيدي
يا بي تو و ليک
در
خراب دل من
با دل گفتم اگر بود جاي سخن
با دوست غمم بگو
در
اثناي سخن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم
در
صد محنت و غم باز مکن
بگشاي نقاب و
در
فروبند کنون
مائيم و توئي و خانه خالي اي جان
عمريست که من
در
آرزوي آنم
کان عهد به يادآوري اي عهد شکن
آتش ميزن به هر نفس
در
جاني
واندر همه دم دم فراغت ميزن
اي بلغاري تو خانه کن
در
بلغار
وي تازي گو برو سوي عبادان
در
من نرسي تا نشوي يکتا من
اندر ره عشق يا تو باشي يا من
هر چيز خوشي که
در
جهان فرض کني
آن را بدل و عوض برود جز جانان
در
کان عقيق فقر عشرت نقد است
مي مي خور و قصه پرندوش مکن
در
باده کشي تو خويش را ريشه مکن
وز باده و از ساده تو انديشه مکن
با زنگي زلف او
در
آنور مجوي
انديشه باريک چنين پيشه مکن
در
بحر کرم حرص و حسد پيمودن
وين آب خوشي ز همدگر بربودن
در
پوش سلاح وقت جنگ است اي جان
انديشه مکن که وقت تنگ است اي جان
در
چشم منست ابروي همچو کمان
من روح سپر کرده و او تير زنان
در
حضرت توحيد پس و پيش مدان
از خويش مدان خالي و از خويش مدان
در
ديده ما نگر جمال حق بين
کاين عين حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش
در
ما بيند
وين فاش مکن که خونت ريزد به زمين
در
راه نياز فرد بايد بودن
پيوسته حريص درد بايد بودن
در
عشق تو شوخ و شنگ بايد بودن
مردانه و مرد رنگ بايد بودن
دل خون شد و شکر ميکند زانکه بسي
دلها خون شد
در
هوس خون گشتن
فرمود
در
آتشش نهادن حالي
يعني که نپخته است از آنست پر خون
دوش آنچه برفت
در
ميان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
دي از تو چنان بدم که گل
در
بستان
امروز چنانم و چنان تر ز چنان
سنگت چو
در
آتش است اي ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
طبعي نه که با دوست
در
آميزم من
عقلي نه که از عشق بپرهيزم من
علمي که به کنه تو رسيدن نتوان
زهدي که
در
دام تو رهيدن نتوان
عيد آمد و عيدانه جمال سلطان
عيدانه که ديده است چنين
در
دو جهان
من سلسله عشق تو ديدم
در
خواب
يارب چه بود خواب پريشان ديدن
گر تيغ اجل مرا کند بي سر و جان
در
حسن برآيم ز زمين صد چندان
گر مشتاقي به پيش مشتاق نشين
روزان و شبان بر
در
عشاق نشين
در
باغ چو آمدي سوي خار مرو
جز با گل و ياسمين و نسرين منشين
تا ميبرد اين خفتگکانرا
در
خواب
اصحاف الکهف تا سوي عليين
در
سينه من چو مه عيانست بدان
آميخته با تنم چو جانست بدان
گه من آرم دو دست
در
گردن او
گه او کشدم چو دلربايان گردن
مردان تو
در
دايره کن فيکون
دل نقطه وحدتست و از عرش فزون
گر
در
چيند نقطه دردت ز درون
حالي شوي از دايره کون برون
هر روز نو برآئي اي دلبر جان
سوداي نوي درافکني
در
سر جان
در
ده پرده بهر سحر ساغر جان
اي تو پدر جان من و مادر جان
صفحه قبل
1
...
2508
2509
2510
2511
2512
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن