نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
اي انجمني که رد پس پرده دريد
بر ديده پر آتش من
در
گذريد
اين يک نظري که
در
جهان محرم او است
هم پنهاني بدان نظر مي خندد
در
گوش تو بين عشق چها ميگويد
تا گوش کشانت بسوي خويش کشد
ور پست شوي، نگنجي
در
عالم
وانگاه ترابي تو به تو بنمايند
و هو معکم از او خبر مي آيد
در
سينه از اين خبر شرر مي آيد
زاني ناخوش که خويش نشناخته اي
چون بشناسي دگرچه
در
مي آيد
ياريکه از او کار شود ياران را
در
صورت آدمي به عالم آمد
در
چادر شب چه دختران دارد عشق
گر غم آيد سبلت و ريشش بکنند
در
عالم باد خاک بر سر کردن
شک نيست که هر لحظه غباري خيزد
ياران ياران ز هم جدائي مکنيد
در
سر هوس گريز پائي نکنيد
با چرخ و ستارگان با ستيز بود
در
بحر رود چو آتش نيز بود
ياريکه مرا
در
غم خود مي بندد
غمگينم از آنکه خوشدلم نپسندد
آن صورت غيبي که جهان طالب اوست
در
آينه فهم تو مفهوم شود
در
ديده هر آنکه کرد سوي تو نظر
تاريک نمايد به خدا شمس و قمر
اي آنکه دلت بايد
در
وي منگر
زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار
اي بوده سماع آسمانرا ره و
در
وي بوده سماع مرغ جانرا سر و پر
در
توبه نيستي شو و باک مدار
کاين فقر منزه است ز يار و اغيار
اين صورت باغست و
در
او نيست ثمر
تو رنجه مشو بيهده سوگند مخور
در
هستي دوست نيست گردان خود را
کان نيستي از هزار هستي خوشتر
با همت باز باش و يا هيبت شير
در
مخزن جان درآي با ديده سير
محرم چو شدي
در
حرم اجلالش
بيني به يقين جمال معشوقه بکر
در
هستي عشق تو چنين نيست شدم
کان نيستي از هزار هستي خوشتر
زيرا که تو ضد ما شدي
در
ديدار
تو رنگ خزان داري و من رنگ بهار
خواهي که برون روم مرا بگشا
در
ور نگشائي گمان بد نيز مبر
در
مصطبه ها گر دو خرابات نگر
پيچيدن مستان به ملاقات نگر
در
کعبه عشق سوي ميقات نگر
هيهات شنو ز روح و هيهات نگر
در
خاک ندا کردم خاکا زنهار
آن يار وفادار مرا نيکو دار
گفتي که
در
اين دور فلک بادي هست
تا باد رسيدن اي صنم باده بيار
طبعم چو حيات يافت از جلوه فکر
آورد عروس نظم
در
حجره ذکر
در
هر بيتي هزار دختر بنمود
هر يک به مثال مريم آبستن و بکر
فرمود خدا به وحي کاي پيغمبر
جز
در
صف عاشقان بمنشين بگذر
در
ظاهر خار و گل، مخالف ديدار
بر چشم خلاف ديد، خندد گلزار
مونس خواهي صلاي بيداري زن
بر خفته منه پاي و ازو
در
مگذر
من دم نزنم از اين جهان دمگير
من
در
طربم همه جهان ماتم گير
اي جان لطيف بيغم عشق مساز
در
هر نفسش هزار روزه است و نماز
اي دل همه رخت را
در
اين کوي انداز
پيراهن يوسف است بر روي انداز
اي عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشيده چنگ جان را
در
ساز
اي عشق نخسبي و نخفتي هرگز
در
ديده خفتگان نيفتي هرگز
زاغان سياه امشب اندر طربند
با باز سپيد جان شده
در
پرواز
اينجا چه نيافتم کسي را دمساز
زان
در
که بيامدم برون رفتم باز
گفتي که نهال صبر
در
دل کشتي
گيرم که بکاشتم بگيرد هرگز؟
مر مستان را خمار يک روزه بود
من آن مستم که
در
خمارم همه روز
صد بار بگفتمت ز مستان مگريز
جان
در
کفمان سپار و بستان مگريز
هر گه ز خيال گرگ ترسان گردي
در
شهر گريز سوي صحرا مگريز
گر
در
ره عشق او نباشي سرباز
زنهار مکن حديث عشقي سرباز
گر روشنئي ميطلبي همچون شمع
پروانه صفت تو خويشتن را
در
باز
مائيم و دمي کوته و سوداي دراز
در
سايه دل فکنده دو پاي دراز
زان آتش آب گونه يک شعله برآر
در
بنگه انديشه زن و پاک بسوز
آن مرغ دلي که نيست
در
بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر
در
آستانه مي بين و مپرس
صفحه قبل
1
...
2504
2505
2506
2507
2508
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن