167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • دردي داري که بحر را پر دارد
    دردي که هزار بحر پر در دارد
  • دست تو به جود طعنه بر ميغ زند
    در معرکه تيغ گوهر آميغ زند
  • لاحول همي کنم وليکن لاحول
    در عشق گمان مکن که سودي دارد
  • دل دوش در اين عشق حريف ما بود
    شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
  • دل هرچه در آشکار و پنهان گويد
    زانموي چو مشک عنبرافشان گويد
  • زان آب حياتي که حياتست مزيد
    در هرچه حيات بود آن مينوشيد
  • تا داشتي آفتاب در سايه زلف
    جان بر صفت ذره معلق ميزد
  • با دل گفتم که آرزوئي در خواه
    دل گفت که هيچ آرزوئيم نماند
  • روز آمد و غوغاي تو در بردارد
    شب آمد و سوداي تو بر سر دارد
  • هر پرده که ميزنند در خانه دل
    مسکني تن بينوا همان رقص کند
  • روزي که ز کار کمترک مي آيد
    در ديده خيال آن بتک مي آيد
  • بحريست محيط و در وي اين خلق مقيم
    تا کيست کز اين بحر گهر ميگردد
  • زلفت چو بر آن لعل شکرخاي زند
    در بردن جان بندگان راي زند
  • زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
    در مالش عنبر آستينها برزد
  • در پرده چه گفت اگر بدو ميگرويد
    يعني که ز پرده هيچ بيرون نرويد
  • در کشتن ما چه ميزني تيغ جفا
    ما را سر تازيانه اي بس باشد
  • شادم که غم تو در دل من گنجد
    زيرا که غمت بجاي روشن گنجد
  • آن غم که نگنجد در افلاک و زمين
    اندر دل چون چشمه سوزن گنجد
  • هر ذره ما جدا جدا ميگردد
    دلدار مگر در همه جا ميگردد
  • شيرين سخني در دل ما ميخندد
    بر خسرو شيرين سخني مي بندد
  • هر لحظه اگر هزار دردت باشد
    در آرزوي درد دگر بايد بود
  • از بس خوبي که در پس پرده منم
    اي بيخبران عاشق خود خواهم شد
  • عاشق تو يقين دان که مسلمان نبود
    در مذهب عشق کفر و ايمان نبود
  • عاشق که بناز و ناز کي فرد بود
    در مذهب عاشقي جوانمرد بود
  • بر دلشدگان چه ناز در خورد بود
    يعقوب که يوسفي کند سرد بود
  • عشاق به يک دم دو جهان در بازند
    صد ساله بقا به يک زمان دربازند
  • مردانه کسي بود که در شيوه عشق
    چون عشق به جان رسد ز جان بگريزد
  • گر بر در باغي بنويسي زندان
    باغ از پي آن نوشته زندان نشود
  • يک چشمه آب در درون خانه
    به زان رودي که از برون ميآيد
  • گر با دل و دنده هيچ کارم افتد
    در وقت وصال آن نگارم افتد
  • خون دل ز آب ديده زان ميبارم
    تا آن دل و ديده در کنارم افتد
  • ناگاه به شربتي ترا مست کند
    در گردن معشوق دگر دست کند
  • گر صبر کنم دل از غمت تنگ آيد
    ور فاش کنم حسود در چنگ آيد
  • اگر عاشق را فنا و مردن باشد
    يا در ره عشق جان سپردن باشد
  • ما ميگذريم ز اين جهان در همه حال
    مي پندارم کاين جهان ميگذرد
  • گفتم که تو بحر کرمي گفت خموش
    در است چو سنگ رايگان نتوان کرد
  • گفتم که ز خردي دل من نيست پديد
    غمهاي بزرگ تو در او چون گنجيد
  • گفتا که ز دل بديده بايد نگريد
    خرد است و در او بزرگها بتوان ديد
  • گويد چوني خوشي و در خنده شود
    چون باشد مرده ي اي که او زنده شود
  • آن دشمن خورشيد در آمد بر بام
    دو ديده ببست و گفت خورشيد بمرد
  • لبهاي تو آنگه که با ستيز بود
    در هر دو جهان از تو شکرريز بود
  • گر در دل تنگ خود تو ماهي بيني
    از من بشنو که شمس تبريز بود
  • تا هر دم ما حوصله عشق رود
    در هر دم ما عشق بيابد دم خود
  • منگر تو بدين ديده بديشان کايشان
    بيرون ز دو کون در جهان دگرند
  • ور چاه زنخدانت ببيند يوسف
    آيد که بر آن رسن در اين چاه شود
  • مطرب خواهم که عاشق مست بود
    در کوي خرابات تو پابست بود
  • معشوقه کسي بايد کاندر لب گور
    از باغ فلک هزار در بگشايد
  • مگذار که غصه در ميانت گيرد
    يا وسوسه هاي اين جهانت گيرد
  • رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
    زان پيش که حکم حق دهانت گيرد
  • گويد که در صفر سفر نيکو نيست
    کردم سفر و مرا چنين سود آمد