نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
تا
در
طلب مات همي کام بود
هر دم که برون ز ما زني دام بود
آن دل که
در
او عشق دلارام بود
گر زندگي از جان طلبد خام بود
تا گوهر جان
در
اين طبايع افتاد
همسايه شدند با وي اين چار فساد
خصم جان را جان و جهان ميخواني
گولان چو تو
در
اين جهان بسيارند
در
هر طرفي که بنگرد ديده من
بي پرده مرا ضياء دلدار بود
جان چو سمندرم نگاري دارد
در
آتش او چه خوش قراري دارد
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در
زير کفي قلزم پنهان آمد
بر باد دهم خويش
در
اين باده عشق
کاين باده ز سوداي تو بادي دارد
جانيکه
در
او از تو خيالي باشد
کي آن جان را نقل و زوالي باشد
مه
در
نقصان گرچه هلالي باشد
نقصان وي آغاز کمالي باشد
جائيکه
در
او چون نگاري باشد
کفر است که آنجاي قراري باشد
جز دمدمه عشق تو
در
گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل
در
هوس قوم فرومايه مبند
گر
در
خواهي ز قعر دريا بطلب
کان کف باشد که بر کناري افتد
چون ديده بر آن عارض چون سيم افتاد
جان
در
لب تو چو ديده ميم افتاد
نمرود صفت ز ديدگان رفت دلم
در
آتش سوداي براهيم افتاد
چون زير افکند
در
عراق آميزد
دل عقل کند رها ز تن بگريزد
چون صبح ولاي حق دميدن گيرد
جان
در
تن زندگان پريدن گيرد
حايي برسد مرد که
در
هر نفسي
بي زحمت چشم دوست ديدن گيرد
چون صورت تو
در
دل ما بازآيد
مسکين دل گمگشته بجا بازآيد
بيزار شوم ز چشم
در
روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
بگريختم از دام تو
در
خانه دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
خورشيد که
در
خانه بقا مي نکند
مي گردد جابجا و جا مي نکند
در
باغ آييد و سبز پوشان نگريد
هر گوشه دکان گل فروشان نگريد
ميخندد گل به بلبلان مي گويد
خاموش شويد و
در
خموشان نگريد
در
باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشه هاي مشکين بو بود
در
خدمتت اي جان چو بدن ميافتد
زان سجده به بخت خويشتن ميافتد
هر بار که اندر قدمت ميافتم
جان
در
باطن به پاي من ميافتد
درد و زخم ار زلف تو
در
چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
در
راه طلب رسيده اي ميبايد
دامان ز جهان کشيده اي ميبايد
در
سلسله ات هر آنکه پا بست شود
گر فاني و گر نيست بود هست شود
در
سينه هر که ذره اي دل باشد
بي مهر تو زندگيش مشکل باشد
در
صحبت حق خموش ميبايد بود
بي چشم و زبان و گوش ميبايد بود
در
عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهراب چشيده ام مرا قند چه سود
گويند مرا که بند بر پاش نهيد
ديوانه دلست پاي
در
بند چه سود
در
عشق توام وفا قرين ميبايد
وصل تو گمانست و يقين ميبايد
کار من و دل خاصه
در
حضرت تو
بد نيست و ليکن به از اين ميبايد
در
عشق اگر دمي قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تيز چو خار باش تا يار چو گل
گه
در
برو گاه بر کنارت باشد
در
عشق نه پستي نه بلندي باشد
ني بيهشي نه هوشمندي باشد
در
عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حديث جان کس نکند
اين راه کسي رود که
در
هر قدمي
صد جان بدهد که روي واپس نکند
در
کام دل آنچه بود نفسم همه راند
هرگز نفسي نامه شرم نه بخواند
در
کوي خرابات تکبر نخرند
مردي ز سر کوي خرابات برند
در
لشکر عشق چونکه خونريز کنند
شمشير ز پاره هاي ما تيز کنند
در
مدرسه عشق اگر قال بود
کي فرق ميان قال با حال بود
در
مغز فلک چو عشق تو جا گيرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گيرد
با اينکه ز تو هيچ مکان خالي نيست
در
هيچ مکان ترا نشان نتوان داد
در
عشق توم وفا قرين مي بايد
وصل تو گمانست، يقين مي بايد
کار من دل خواسته
در
خدمت تو
بد نيست وليکن به ازين مي بايد
صفحه قبل
1
...
2502
2503
2504
2505
2506
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن