167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اي آسمان که بر سر ما چرخ مي زني
    در عشق آفتاب تو همخرقه مني
  • زين بيش مي نگويم و امکان گفت نيست
    والله چه نکته هاست در اين سينه گفتني
  • خاموش کم فروش تو در يتيم را
    آن کش بها نباشد چونش بها کني
  • باري چو بشکني دل پرحسرت مرا
    در وصل روي دلبر عيار بشکني
  • اي آب زندگاني در تشنگان نگر
    بر دوست رحم آر به کوري دشمني
  • اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست
    در بي هشي است عيش و مقامات ايمني
  • در بزم بي هشي همه جان ها مجردند
    رقصان چو ذره ها خورشان نور و روشني
  • اي آفتاب جان در و ديوار تن بسوز
    قانع نمي شويم بدين نور روزني
  • تا شمس حق تبريز آرد گشايشي
    کاين ناطقه نماند در حرف معتني
  • در آب و گل تو همچو ستوران نخفتيي
    خود را به عيش خانه خوبان کشانيي
  • از روح بي خبر بديي گر تو جسميي
    در جان قرار داشتيي گر تو جانيي
  • زين جوش در دوار اگر صاف گشتيي
    چون صاف گشتگان تو بر اين آسمانيي
  • اي آب و روغني که گرفتار آمدي
    با آنچ در دلست نگويي چه درخوري
  • انبان بوهريره وجود توست و بس
    هر چه مراد توست در انبان خويش جوي
  • خواجه تو چوني بگو در بر آن ماه رو
    آنک ز جا برترست خواجه کجا يافتي
  • آه که چه شيرين بتيست در تتق زرکشي
    اه که چه مي زيبدش بدخوي و سرکشي
  • وقت شد اي شمس دين مفخر تبريزيان
    تا تو مرا چون قدح در مي احمر کشي
  • مرغ دلم مي طپيد هيچ سکوني نداشت
    مسکن اصليش ديد يافت در او ساکني
  • عابد و معبود من شاهد و مشهود من
    عشق شناس اي حريف در دل انسانيي
  • کعبه ما کوي او قبله ما روي او
    رهبر ما بوي او در ره سلطانيي
  • خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
    تا ننهد خواجه سر در خطر جانيي
  • آمد آن شير من عاشق جان سير من
    در کف او شيشه اي شکل پري خوانيي
  • تشنه آن شربتي خسته آن ضربتي
    تا تو در اين غربتي نيست طمأنينه اي
  • چون نروي زين جهان خوي خرابات جان
    در عوض مي بگير بي مزه ترخينه اي
  • هر نفسي شاهدي در نظر واحدي
    آوردش بر طبق نادره لوزينه اي
  • يار در آخرزمان کرد طرب سازيي
    باطن او جد جد ظاهر او بازيي
  • در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد
    کز حرکت يافت عشق سر سراندازيي
  • گرم روان از کجا تيره دلان از کجا
    مروزيي اوفتاد در ره با رازيي
  • جنتي دل فروز دوزخيي خوش بسوز
    چند ميان جهان مانده در برزخي
  • جانب تبريز رو از جهت شمس دين
    چند در اين تيرگي همچو خسان مي زخي
  • از ملک و از پري چون قدري بگذري
    محو شود در صفات صورت و صورتگري
  • خاک در فقر را سرمه کش دل کني
    چارق درويش را بر سر سنجر کشي
  • در شکم ماهيي حجره يونس کني
    يوسف صديق را از بن چه برکشي
  • چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب
    تا بشود پرشکر در تن هر روده اي
  • پيش طبيب دو کون رفتم بيمار عشق
    نبض دلم مي جهيد در کف قاروره اي
  • اي تو ز خوبي خويش آينه را مشتري
    سوخته باد آينه تا تو در او ننگري
  • جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد
    در قدح جان من آب کند آذري
  • اين چه بهانست خود زود بگو بحر کيست
    از حسد کس مترس در طلب مهتري
  • روح يکي دان و تن گشته عدد صد هزار
    همچو که بادام ها در صفت روغني
  • چند لغت در جهان جمله به معني يکي
    آب يکي گشت چون خابيه ها بشکني
  • شيردلا صد هزار شيردلي کرده اي
    در کرم از آفتاب نيز سبق برده اي
  • چونک فروشد تنش در تک خاک لحد
    رست درخت قبول از بن چون دانه اي
  • باد خزانست غير زرد کند باغ را
    حبس کند در زمين خوبي هر دانه اي
  • از سبب آنک بد در صف ترسنده اي
    گشت شکسته بسي لشکر مردانه اي
  • گنج روان در دلت بر سر گنج اين گلت
    گيرم بي ديده اي آخر نشنوده اي
  • کاش بدانستيي بر چه در ايستاده اي
    کاش بدانستيي بر چه قمر عاشقي
  • آن که از آن طراري باز بر او برشکني
    افتد و سودش نکند در دغلي هشياري
  • هفت فلک ز آتش منست چو دودي
    هفت زمين در ره منست غباري
  • ماند سخن در دهان و رفت دل من
    جانب ياران به سوي دور دياري
  • از چمن يار صد روان مقدس
    در گل و گلزار همچنانک تو ديدي