167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • گر گهر داري ببين حال مرا
    در تک دريا ز دريا دوريي
  • جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
    تا نماند در دو عالم کوريي
  • تا کند جان هاي بي جان در سماع
    گرد آن شهد ازل زنبوريي
  • در رخت پيداست والله رنگ او
    رو که سوي يار مه وش مي روي
  • در پي تو مي دود اقبال رو
    گر به عرش و گر به مفرش مي روي
  • آنک در سر داري از سوداي يار
    چه عجب گر تو مشوش مي روي
  • هر درخت آنچ که دارد در دل
    آن بديده ست گلي يا خاري
  • ساکنان را ز چه در رقص آري
    ز آدمي و ملک و ديو و پري
  • همه دل ها چو در انديشه توست
    تو کجايي به چه انديشه دري
  • از دلبر نهاني گر بوي جان بيابي
    در صد جهان نگنجي گر يک نشان بيابي
  • در عشق اگر اميني اي بس بتان چيني
    هم رايگان ببيني هم رايگان بيابي
  • در سايه خدايي خسپند نيکبختان
    زنهار اي برادر جاي دگر نخسپي
  • تا هيچ سست پايي در کوي تو نيايد
    پيش تو شير آيد شيري و شيرزادي
  • از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
    چون بوي گور ليلي برداشت در منادي
  • چون مه پي فزايش غمگين مشو ز کاهش
    زيرا ز بعد کاهش چون مه در ازديادي
  • اي فضل خوش چو جاني وز ديده ها نهاني
    اندر اثر پديدي در ذات ناپديدي
  • اي گل چمن بيارا مي خند آشکارا
    زيرا سه ماه پنهان در خار مي دويدي
  • سوسن به غنچه گويد هر چند بسته چشمي
    چشمت گشاده گردد کز بخت در مزيدي
  • از بهر مرغ خانه چون خانه اي بسازي
    اشتر در او نگنجد با آن همه درازي
  • من هيکلي بديدم اسرار عشق در وي
    کردم حمايل آن را از روي لاغ و بازي
  • شد پرده ام دريده تا پرده ها بسوزم
    از آتشي که خيزد در پرده حجازي
  • چون عشق او بغرد وين پرده ها بدرد
    با شمس حق تبريز در وقت عشقبازي
  • اي نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
    اينک قباي اطلس تا کي در اين پلاسي
  • جاني است چون چراغي در زير طشت قالب
    کآرد به پيش نورش خورشيد چاپلوسي
  • رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق
    ني بارگير سيسي ني جامه هاي سوسي
  • پرويزن است عالم ما همچو آرد در وي
    گر بگذري تو صافي ور نگذري سبوسي
  • چون زخمه رجا را بر تار مي کشاني
    کاهل روان ره را در کار مي کشاني
  • اي عشق چون درآيي در لطف و دلربايي
    دامان جان بگيري تا يار مي کشاني
  • مهجور خارکش را گلزار مي نمايي
    گلروي خارخو را در خار مي کشاني
  • موسي خاک رو را بر بحر مي نشاني
    فرعون بوش جو را در عار مي کشاني
  • از غيرت الهي در عرش حيرت افتد
    زيرا ز غيرت آمد پيغام لن تراني
  • در راه ره روان را رنج و طلب نبودي
    خوف فنا نبودي اندر جهان فاني
  • جاني رسيد ما را از شمس حق تبريز
    کان جان همي نمايد در غيب دلستاني
  • لاغرتري آن مه از قرب شمس باشد
    در بعد زفت باشد ليکن چنان هنر ني
  • بيمار رنج بايد تا شاه غيب آيد
    در سينه درگشايد گويد ز لطف چوني
  • در عين درد بنشين هر لحظه دوست مي بين
    آخر چرا تو مسکين اندر پي فسوني
  • آن خر بود که آيد در بوستان دنيا
    خاونده را نجويد افتد به ژاژخايي
  • ماهيش کرد مهمان هر روز به ز روزي
    چون حسن دلبر ما در دلبري فزايي
  • زين گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
    زيرا نديده بود او مهمانيي سمايي
  • بگذشت چند سالي در انتظار اين دم
    بي انتظار ندهد هرگز دوا دوايي
  • مي گفت اي مسبب برساز يک بهانه
    زيرا سبب تو سازي در دام ابتلايي
  • هر حالتت چو برجي در وي دري و درجي
    غم آتشي و برقي شادي تو ضيايي
  • دررفت آن معلا در شهر همچو دريا
    از کو به کو همي شد کاي مقصدم کجايي
  • جوينده چون شتابد مطلوب را بيابد
    ما آگهيم که تو در جست و جوي مايي
  • دعويت به ز معني معنيت به ز دعوي
    جان روي در تو دارد که قبله دعايي
  • اين جمله بد بدايت کو باقي حکايت
    واپرس از او که دادت در گوش اشنوايي
  • داوود را فريبي در دام ملک و دولت
    و ايوب را دگرگون اندر بلا فريبي
  • فرعون عالمي را بفريبد و نداند
    کان خاين دغا را هم در دغا فريبي
  • دي بايزيد بودي و اندر مزيد بودي
    و امروز در خرابي دردي فروش و مستي
  • تو از شراب مستي من هم ز بوي مستم
    بو نيز نيست اندک در بزم کيقبادي