167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • نظر حسود مسکين طرقيد از تفکر
    نرسيد در تو هر چند که تو لطف عام داري
  • هست در حلقه ما حلقه ربايي عجبي
    قمري باخبري درد دوايي عجبي
  • هست در صفه ما صف شکني کز نظرش
    تابد از روزن دل نور ضيايي عجبي
  • چون دل از خانه وهم حدثان بيرون شد
    ز يکي دانه در ديد سرايي عجبي
  • صفت حکم تو در خون شهيدان رقصد
    مرگ موش است وليکن بر گربه بازي
  • در گماني ز معاد خود و از مبدا خود
    شودت عين چو با اهل عيان نستيزي
  • در تجلي بنمايد دو جهان چون ذرات
    گر شوي ذره و چون کوه گران نستيزي
  • هم به بغداد رسي روي خليفه بيني
    گر کني عزم سفر در همدان نستيزي
  • به شکرخنده معني تو شکر شو همگي
    در صفات ترشي خواجه چرا بستيزي
  • آن قراضه ازلي ريخته در خاک تن است
    کو قراضه تک غلبير تو گر مي بيزي
  • به شکرخنده اگر مي ببرد دل ز کسي
    مي دهد در عوضش جان خوشي بوالهوسي
  • در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوي
    نزد سردان منشين کز دمشان سرد شوي
  • رايگان روي نموده ست غلط افتادي
    باش تا در طلب و پويه جهان پيمايي
  • نيستي عاشق اي جلف شکم خوار گداي
    در فروبند و همان گنده کسان را مي گاي
  • هست اندر غم تو دلشده دانشمندي
    همچو نقره ست در آتشکده دانشمندي
  • بس سخن دارد وز بيم ملال دل تو
    لب ببسته ست در اين معبده دانشمندي
  • اي دريغا در اين خانه دمي بگشودي
    مونس خويش بديدي دل هر موجودي
  • هيچ کس رشک نبردي که فلان دست ببرد
    هر کسي در چمن روح به کام آسودي
  • حاجتت نيست که ياد طرب کهنه کني
    کي بود در خضر خلد غم امرودي
  • صورت حشو خيالات ره ما بستند
    تيغ خورشيد رخش خفيه شده در خودي
  • خادم و مؤذن اين مسجد تن جان شماست
    ساجدي گشته نهان در صفت مسجودي
  • کي ميان من و آن يار بگنجد مويي
    کي در آن گلشن و گلزار بخسپد ماري
  • عنکبوتي بتند پرده اغيار شود
    همچو صديق و محمد من و او در غاري
  • بس طبيب است که هشيار کند مجنون را
    وين طبيبم نهلد در دو جهان هشياري
  • کيست خورشيد بگو شمس حق تبريزي
    که نگنجد صفتش در صحف گفتاري
  • در درون ظلمات سيهي چشمان
    همچو آب حيوان ساکني و مستتري
  • سحري کرد ندايي عجب آن رشک پري
    که گريزيد ز خود در چمن بي خبري
  • چون گرفتار مني حيله مينديش آن به
    که شوي مرده و در خلق حسن بگريزي
  • ننگ هر قافله در شش دره ابليسي
    تو به هر نيت خود مسخره ابليسي
  • سره مردا چه پشيمان شده اي گردن نه
    که در اين خوردن سيلي سره ابليسي
  • شلغم پخته تو اميد ببر زان تره زار
    ز آنک در خدمت نان چون تره ابليسي
  • نان ببيني تو و حيزانه درافتي در رو
    عاشق نطفه ديو و نره ابليسي
  • در غم فربهي گوشت تو لاغر گشتي
    ناله برداشته چون حنجره ابليسي
  • آتش باده بزن در بنه شرم و حيا
    دل مستان بگرفت از طرب پنهاني
  • سوي حج راني و در باديه ام قطع کني
    اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کني
  • گر قصب وار نپيچم دل خود در غم تو
    چون قصب پيچ مرا هالک مهتاب کني
  • در تک چاه زنخدان تو نادر آبي است
    که به هر چه که درافتم بنمايد رسني
  • در غمت بوالحسنان مذهب و دين گم کردند
    زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسني
  • کسب عيش ابد آموز ز شمس تبريز
    تا در آن مجلس عيشي که جنان است روي
  • سجده کردند ملايک تن آدم را زود
    پرتو جان تو ديدند در آن جسم سني
  • چه لطيفي و ز آغاز چنان جباري
    چه نهاني و عجب اين که در اين غوغايي
  • شمس تبريز چو در شمس فلک درتابد
    تابش روز شود از وي نابينايي
  • جوهري بيند صافي متحلي به حلل
    متمکن شده در کالبد جانوري
  • تا زلال تو ديدم قصه جان شنيدم
    همچو جان ناپديدم در تک بي نشاني
  • روزن ار واقف شدي از دود مرگ
    روزن و ديوار و در بگريستي
  • بس گران جاني و بس اشتردلي
    در سبک روحان يک دل کي رسي
  • چونک اندر سر گشادي نيستت
    در گشاد سر مشکل کي رسي
  • بگذر از خورشيد وز مه چون خليل
    ور نه در خورشيد کامل کي رسي
  • بي براق عشق و سعي جبرئيل
    چون محمد در منازل کي رسي
  • بي پناهان را پناه خود کني
    در پناه شاه مقبل کي رسي