نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
گر نه
در
انوار غيرت غرق بودي عشق او
حلقه گوش روان و جان انسانيستي
آفتاب و ماه را خود کي بدي زهره شعاع
گر نه
در
رشک خدا سيماش پنهانيستي
من گمان ها داشتم اندر وفاي لطف تو
ليک
در
وهمم نيامد اين وفا شاد آمدي
در
جهان گر بازجويي نيست بي سودا سري
ليک اين سودا غريب آمد به عالم نادري
شمس تبريزي تناقض چيست
در
احوال دل
هم مقيم عشق باشد هم ز عشق آواره اي
خشم شکلي صلح جاني تلخ رويي شکري
من بدين خويشي نديدم
در
جهان بيگانه اي
با هزاران عقل بينا چون ببيند روي شمع
پر او
در
پاي پيچد درفتد مستانه اي
دامن دانش گرفته زير دندان ها وليک
کلبتين عشق نامانده
در
او دندانه اي
گفتم آخر اي به دانش اوستاد کائنات
در
هنر اقليم هايي لطف کن کاشانه اي
بار ديگر
در
جهان آتش زدي آتش زدي
تا به هفتم آسمان برتاختي برتاختي
پرده هفت آسمان بشکافتي بشکافتي
گوي را
در
لامکان انداختي انداختي
درزدي
در
طور سينا آتشي نو آتشي
کوه را و سنگ را بگداختي بگداختي
هر دلي را گر سوي گلزار جانان خاستي
در
دل هر خار غم گلزار جان افزاستي
سر نهاده بر قدم هاي بت چين نيستي
ز آنک مسي
در
صفت خلخال زرين نيستي
پيش حيرتگاه عشقت جمله شيران
در
طلب
بس که لرزيدند و افتادند و تو برداشتي
بي گهان شد هر رفتن سوي روزن ننگري
آتشي اندرزني از سوي مه
در
مشتري
داغ سلطان مي نهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان
در
ميان و گرد سلطان آتشي
آفتابش تافته
در
روزن هر عاشقي
ما پريشان ذره وار اندر پريشان آتشي
ما دوسر چون شانه ايم ايرا همي زيبد به عشق
در
سر زنجير زلفش شانه ديوانگي
پنبه
در
گوشند جان و دل ز افسانه دو کون
تا شنيدند از خرد افسانه ديوانگي
کفش هاي آهنين جان پاره کرد اندر رهش
چون
در
او آتش بزد جانانه ديوانگي
در
ميان بيخودي تبريز شمس الدين نمود
از پي بيچارگان سوي وصالش چاره اي
گشت جان از صدر شمس الدين يکي سوداييي
در
درون ظلمت سودا را داناييي
يک بلندي يافت بختم
در
هواي شمس دين
کز وراي آن نباشد وهم را گنجاييي
مايه سودا
در
اين عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستي از بالاييي
رو تو
در
بيمارخانه عاشقي تا بنگري
هر طرف ديوانه جاني هر سوي شيداييي
در
هواي سايه اي عنقاي آن خورشيد لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاييي
چون به خوبي و ملاحت هست تنها
در
جهان
داد جان را از زمانه شيوه تنهاييي
چون خيالش نيم شب
در
سينه آيد مي نگر
هر نواحي يوسفي و هر طرف حوراييي
در
شکرريز لبش جان ها به هنگام وصال
هر سر مويي تو را بوده ست شکرخاييي
نفس و شيطان
در
غرور باغ لطفت مي چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماييي
روز مهماني است امروز الصلا جان هاي پاک
هين ز سرها کاسه زيبا
در
چنين مهمانيي
شمس تبريزي فروکن سر از اين قصر بلند
تا بقايي ديده آيد
در
جهان فانيي
صد غريو و بانگ اندر سقف گردون افکنيم
من نيم
در
عشق پابرجاي تو يک بانگي
ني هزاران بار خون خويشتن را ريختي
ني هزاران بار تو
در
زندگي خود مرده اي
حرکت کن حرکت هاست کليد
در
روزي
مگرت نيست خبر تو که چه زيباحرکاتي
سخني موج همي زد که گهرها بفشاند
خمشش بايد کردن چو
در
اينش نگذاري
عسس و شحنه چه گويند حريفان ملک را
همه
در
روي درافتند که بس خوب خصالي
وگر او
در
صمديت بنمودي احديت
به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستي
کنيش طعمه خاکي که شود سبزه پاکي
برهد او ز نجاست چو
در
او روح دميدي
ز کجايي ز کجايي هله اي مجلس سامي
نفسي
در
دل تنگي نفسي بر سر بامي
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده
در
لبس گدايي
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده
در
دلق گدايي
چو وضو ز اشک سازم بود آتشين نمازم
در
مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذاني
به نظاره و تماشا به سواحل آ و دريا
بستان ز اوج موجش
در
شاهوار باري
به صف اندرآي تنها که سفنديار وقتي
در
خيبر است برکن که علي مرتضايي
تن اگر چه
در
دوادو اثر نشان جان است
بنمايد از لطافت رخ جان بدين نشاني
که ز فکرت دقيقه خللي است
در
شقيقه
تو روان کن آب درمان بگشا ره مجاري
هله بس که تا شهنشه بگشايد و بگويد
چو خمش کني نگويي و
در
انتظار باشي
چو سلام تو شنيدم ز سلامتي بريدم
صنما هزار آتش تو
در
آن سلام داري
صفحه قبل
1
...
2483
2484
2485
2486
2487
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن