نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بيني که جهان به حيرت آيد
در
حلقه خلق آن جهاني
اي داده تو گوشت پاره اي را
در
گفت و شنود ترجماني
وز گريه ابر و خنده برق
در
سنبل و سرو ارتقايي
خاموش کن و نظاره مي کن
بي زحمت خوف
در
رجايي
در
سور مهي بنفشه مويي
کي شرط بود که تو بمويي
در
پيش شدي که حاجبم من
والله که نه حاجبي حجابي
جانم مست است و تن خراب است
مستي است نشسته
در
خرابي
اين هر دو چنين و دل چنينتر
کز غم چو خري است
در
خلابي
چون باشد
در
خمار هجران
آن روح که يافت وصل و مستي
مي خند چو گل
در
اين گلستان
کان جان بهار را بديدي
از يک نظرت قيامتي خاست
يا رب تو
در
آن نظر چه داري
برگير کلاه از سر باز
تا پر بزند
در
اين صحاري
خضري به ميان سينه داري
در
آب حيات و سبزه زاري
يا رب که که را همي فريبند
خوش مي نگرند
در
شکاري
گشته ست زبان گاو ناطق
در
حمد و ثنا و شکر آري
بابرگ شد آن کلوخ جان يافت
در
شکر نمود جان سپاري
وقت است که
در
وجود خاکي
آن تخم که گفته اي بکاري
آني که بري خسوف از ماه
آن ماه نه اي که
در
خسوفي
آني که بري کسوف از شمس
آن شمس نه اي که
در
کسوفي
از سيل بلا چو کاه مگريز
در
عشق و ولا چو پهلواني
چون گرم شوم ز جام اول
غير تسليم
در
قضا ني
اي لعل تو از کدام کاني
در
حلقه درآ که خوش نگيني
تا چشم تو اين بود چه بيني
در
بتگه نفس نقش ماني
اي عاجز خويش رو به تبريز
در
شمس الدين گريز باري
در
عشق هر آنک شد فدايي
نبود ز زمين بود سمايي
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو
در
اين هوس نشايي
در
ما بنگر چو مي شناسي
اي ماه بگو که از کجايي
چون بانگ سماع
در
که افتاد
اي کوه گران کم از صدايي
اي بي تو محال جان فزايي
وي
در
دل و جان ما کجايي
در
بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآيي
در
ديده نااميد هر دم
اي ديده دل چه مي نمايي
خواهم که
در
اين ميان درآيي
اي ماه بگو که کي برآيي
تا رقص کنان ز
در
درآييم
اي ماه بگو که کي برآيي
در
گوشه روي ترش نشيني
اي ماه بگو که کي برآيي
ما چون مس و آهنيم ثابت
در
حيرت چون تو کيميايي
در
مغز فکن تو هوي هويي
وز خلق برآر هاي هايي
در
ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پيش پايي
در
تو مگسي چو دل ببندد
يابد ز درت پر همايي
اي دل مپذير بيش صورت
مي باش چو آب
در
رواني
در
مجلس دل درآ که آن جا
عيش است و حريف آسماني
در
فناي محض افشانند مردان آستي
دامن خود برفشاند از دروغ و راستي
سالکي جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت
در
گوشش قلندر کان طرف مي واستي
عاشقا کمتر نشين با مردم غمناک تو
تا غباري درنيفتد
در
صفاي بيخودي
اي خدايي که مفرح بخش رنجوران تويي
در
ميان لطف و رحمت همچو جان پنهان تويي
ناله بخشي خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقيقت بنگرم
در
درد ما نالان تويي
بر کنار او ربابي
در
کف او زخمه اي
مي نوازد خوش نوايي دلکشي بنشسته اي
در
شرابم چيز ديگر ريختي درريختي
باده تنها نيست اين آميختي آميختي
همچو موسي کآتشي بنموديش و آن نور بود
در
لباس آتشي نور و ضيا مي ريختي
اي دل آمد دلبري کاندر ملاقات خوشش
همچو گل
در
برگ ريزان از حيا مي ريختي
کوشش ما را منه پهلوي کوشش هاي عام
کز بقاشان مي کشيدي
در
فنا مي ريختي
صفحه قبل
1
...
2482
2483
2484
2485
2486
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن