نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
تو گويي کو طمع کرده ست
در
من
جهاني زين خيال اندر زياني
به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد
در
دهاني
چه بودي گر بدانستي مهي را
شکسته اختري
در
بي وفايي
ظهور و اختفاي ماه جاني
به دست او است
در
قدرت نمايي
کناري گيرمش
در
جامه تن
که جان را زو است هر دم جان فزايي
در
آن بحريد کاين عالم کف او است
زماني بيش داريد آشنايي
تو دريايي و مي گويي جهان را
درآ
در
من بياموز آشنايي
هر آن سنگي که
در
چرخش کشيدي
بيابد کان بيابد کيميايي
در
حيلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزي گدايان را دغايي
تو نعماني
در
اين مذهب بگو درس
که خوش تخريج و پاکيزه ادايي
که دل اصل است و اشک تو وسيلت
که خشک و تر نگنجد
در
خدايي
خمش با دل نشين و رو
در
او نه
که از سلطان دل صاحب لوايي
خمش کن چشم
در
خورشيد درنه
که مستغني است خورشيد از گدايي
در
اين خانه نمي يابم کسي را
تو هشياري بيا باشد بيابي
بيا مستان بي حد بين به بازار
اگر تو محتسب
در
احتسابي
تو خوش لعلي وليکن زير کاني
تو بس خوبي وليکن
در
نقابي
چو اسم شمس دين اسما تو ديدي
خلاصه او است
در
اشياء تو ديدي
در
آن گوهر نبوده ست هيچ نقصان
اگر هستت خيال آن ها تو ديدي
شهي کش جن و انس اندر سجودند
همه رويش
در
آن رعنا تو ديدي
ورا حلمي که خاک آن برنتابد
چنان حلمي
در
استغنا تو ديدي
به نرمي
در
هواي هرزه آبي
و يا آن عشق چون خارا تو ديدي
خداوند شمس دين را
در
دو عالم
به ملک و بخت او همتا تو ديدي
يکي اقبال زفتي يافت جانم
وگر چه شد تنم
در
عشق زاري
کناري نيست اين اقبال ما را
چو بگرفتم چنين مه
در
کناري
منم از دست تو بي دست و پايي
تو
در
کوي مهي شکرعذاري
تو جانا بي وصالش
در
چه کاري
به دست خويش بي وصلش چه داري
چه سودم دارد ار صد ملک دارم
که تو که جان آني
در
فراري
تو خورشيدي و جان ها سايه تو
نه چون خورشيد گردون
در
زوالي
خداوندي است شمس الدين تبريز
که او را نيست
در
آفاق ثاني
نشسته مي روي اين نيز نيکو است
اگر رويت
در
اين گفتن سوي او است
بسي گشتي
در
اين گرداب گردان
به سوي جوي رحمت رو بگردان
تو را عمري کشيد اين غول
در
تيه
بکن با غول خود بحثي به توجيه
نه آن معني که زايد هيچ حرفي
نه آن حرفي که آيد
در
بياني
معاني را زبان چون ناودان است
کجا دريا رود
در
ناوداني
جهان جان که هر جزوش جهان است
نگنجد
در
دهان هرگز جهاني
که تا چون است احوال دل من
که از وي
در
فغان ديدم جهاني
در
صورت مات برد مي بخشد
مقلوب گري چو او که را ديدي
در
طالع مه چو مشتري گشتي
ز الله عطاي اشتري ديدي
چندان کرث که
در
عدد نايد
اين بستگي و گشاد را ديدي
از بهر حيات و زنده کردن تو
در
عالم چون بهار مي آيي
از خلق جهان کناره مي گيرد
آن را که تو
در
کنار مي آيي
در
حال مگر درت فروبسته ست
کاندر پيکار قال مي آيي
شب بود و زمانه خفته بودند
در
هيچ سري نبود هوشي
آن شاه ز روي لطف برداشت
سرناي و
در
او بزد خروشي
در
خون خودي اگر بماني
زين پس زان رو به روي پوشي
بگشاي نقاب و
در
فروبند
ماييم و تويي و خانه خالي
چون نيست شوي تمام
در
مي
آن ساعت هست بر کمالي
گويي بنما که ايمني کو
رو رو که هنوز
در
سؤالي
در
زلزله است دار دنيا
کز خانه تو رخت مي کشاني
هر چند که غافلند از جان
در
مکسبه و غم اماني
صفحه قبل
1
...
2481
2482
2483
2484
2485
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن