167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • تو گويي کو طمع کرده ست در من
    جهاني زين خيال اندر زياني
  • به حق آن دو لعل قندبارش
    که شرح آن نگنجد در دهاني
  • چه بودي گر بدانستي مهي را
    شکسته اختري در بي وفايي
  • ظهور و اختفاي ماه جاني
    به دست او است در قدرت نمايي
  • کناري گيرمش در جامه تن
    که جان را زو است هر دم جان فزايي
  • در آن بحريد کاين عالم کف او است
    زماني بيش داريد آشنايي
  • تو دريايي و مي گويي جهان را
    درآ در من بياموز آشنايي
  • هر آن سنگي که در چرخش کشيدي
    بيابد کان بيابد کيميايي
  • در حيلت خدا بر تو گشاده ست
    تو آموزي گدايان را دغايي
  • تو نعماني در اين مذهب بگو درس
    که خوش تخريج و پاکيزه ادايي
  • که دل اصل است و اشک تو وسيلت
    که خشک و تر نگنجد در خدايي
  • خمش با دل نشين و رو در او نه
    که از سلطان دل صاحب لوايي
  • خمش کن چشم در خورشيد درنه
    که مستغني است خورشيد از گدايي
  • در اين خانه نمي يابم کسي را
    تو هشياري بيا باشد بيابي
  • بيا مستان بي حد بين به بازار
    اگر تو محتسب در احتسابي
  • تو خوش لعلي وليکن زير کاني
    تو بس خوبي وليکن در نقابي
  • چو اسم شمس دين اسما تو ديدي
    خلاصه او است در اشياء تو ديدي
  • در آن گوهر نبوده ست هيچ نقصان
    اگر هستت خيال آن ها تو ديدي
  • شهي کش جن و انس اندر سجودند
    همه رويش در آن رعنا تو ديدي
  • ورا حلمي که خاک آن برنتابد
    چنان حلمي در استغنا تو ديدي
  • به نرمي در هواي هرزه آبي
    و يا آن عشق چون خارا تو ديدي
  • خداوند شمس دين را در دو عالم
    به ملک و بخت او همتا تو ديدي
  • يکي اقبال زفتي يافت جانم
    وگر چه شد تنم در عشق زاري
  • کناري نيست اين اقبال ما را
    چو بگرفتم چنين مه در کناري
  • منم از دست تو بي دست و پايي
    تو در کوي مهي شکرعذاري
  • تو جانا بي وصالش در چه کاري
    به دست خويش بي وصلش چه داري
  • چه سودم دارد ار صد ملک دارم
    که تو که جان آني در فراري
  • تو خورشيدي و جان ها سايه تو
    نه چون خورشيد گردون در زوالي
  • خداوندي است شمس الدين تبريز
    که او را نيست در آفاق ثاني
  • نشسته مي روي اين نيز نيکو است
    اگر رويت در اين گفتن سوي او است
  • بسي گشتي در اين گرداب گردان
    به سوي جوي رحمت رو بگردان
  • تو را عمري کشيد اين غول در تيه
    بکن با غول خود بحثي به توجيه
  • نه آن معني که زايد هيچ حرفي
    نه آن حرفي که آيد در بياني
  • معاني را زبان چون ناودان است
    کجا دريا رود در ناوداني
  • جهان جان که هر جزوش جهان است
    نگنجد در دهان هرگز جهاني
  • که تا چون است احوال دل من
    که از وي در فغان ديدم جهاني
  • در صورت مات برد مي بخشد
    مقلوب گري چو او که را ديدي
  • در طالع مه چو مشتري گشتي
    ز الله عطاي اشتري ديدي
  • چندان کرث که در عدد نايد
    اين بستگي و گشاد را ديدي
  • از بهر حيات و زنده کردن تو
    در عالم چون بهار مي آيي
  • از خلق جهان کناره مي گيرد
    آن را که تو در کنار مي آيي
  • در حال مگر درت فروبسته ست
    کاندر پيکار قال مي آيي
  • شب بود و زمانه خفته بودند
    در هيچ سري نبود هوشي
  • آن شاه ز روي لطف برداشت
    سرناي و در او بزد خروشي
  • در خون خودي اگر بماني
    زين پس زان رو به روي پوشي
  • بگشاي نقاب و در فروبند
    ماييم و تويي و خانه خالي
  • چون نيست شوي تمام در مي
    آن ساعت هست بر کمالي
  • گويي بنما که ايمني کو
    رو رو که هنوز در سؤالي
  • در زلزله است دار دنيا
    کز خانه تو رخت مي کشاني
  • هر چند که غافلند از جان
    در مکسبه و غم اماني