167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در اين مه عذر ما بپذير اي عشق
    خطا کرديم اي ترک خطايي
  • در اين کو روسبي باره منم من
    کشيده چادر هر خوش لقايي
  • بيا بشنو حديث پوست کنده
    همه مغزم چو در مغزم نشستي
  • چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست
    که تا تو چشم در عالم گشادي
  • چرا کاهل شدي در عشقبازي
    سبک روحي مرغان را چه کردي
  • در اين عالم مرا تنها تو بودي
    بماندم بي تو تنها اي افندي
  • چه کم گردد ز حسنت گر بپرسي
    که چوني در فراقم دردمندي
  • در اين مطبخ هزاران جان به خرج است
    ببين تو اي دل مسکين که چندي
  • بيا اي زلف چوگان حکم داري
    که چون گويم در اين ميدان فکندي
  • در آن ره نيست خار اختياري
    نه ترسايي است آن جا نه جهودي
  • همه صحرا گل است و ارغوان است
    بدان يک دم که در صحرا دميدي
  • تو هم اي دل در آن مطبخ که او بود
    پس ديوار چيزي مي شنيدي
  • بيا اميد بين که نيک نبود
    در اين اميد بي حد نااميدي
  • ميان ما چو تو مويي نبيني
    تو ماني در ميان شرمساري
  • قراري يابي آنگه بر لب عشق
    چو ساکن گشته اي در بي قراري
  • شدم از کار من از شمس تبريز
    بيا در کار گر تو مرد کاري
  • در اين مستان کجا وهمي رسيدي
    گر اين مستان ننالند از خماري
  • منم غرقه درون جوي باري
    نهانم مي خلد در آب خاري
  • ز دور استاده جانم در تماشا
    به پيش آمد مرا خوش شهسواري
  • که جان ها پيش روي او خيالي
    جهان در پاي اسب او غباري
  • همي رست از غبار نعل اسبش
    بيابان در بيابان خوش عذاري
  • همين دانم دگر از من مپرسيد
    که صد من نيست آن جا در شماري
  • چو لاله کفته اي در شهر تبريز
    شدم بر دست شمس الدين نگاري
  • در آن جان ها که شکر رويد از حق
    شکر باشد ز هر حسيش جاري
  • درآيد در تن تو نور آن ماه
    چنان کاندر زمين لطف بهاري
  • نگويي کار دارم در پي کار
    چه باشي بسته تو خاوندگاري
  • ز ما رنجورتر آخر کي باشد
    که در چشمت نياييم از نزاري
  • منم ناي تو معذورم در اين بانگ
    که بر من هر دمي دم مي گماري
  • به تن با ما به دل در مرغزاري
    چو دربند شکاري تو شکاري
  • تنت چون جامه غواص بر خاک
    تو چون ماهي روش در آب داري
  • در اين دريا بسي رگ هاست صافي
    بسي رگ هاست کان تيره است و تاري
  • در آن رگ ها تو همچون خون نهاني
    ور انگشتي نهم تو شرم داري
  • فتاده در سرش از شمس تبريز
    خماري و خماري و خماري
  • خلافش کردي و ني در کمين است
    چو ني کم شد سر ديگر نخاري
  • يکي نوري لطيفي جان فزايي
    در او مي هاي گوناگون کاري
  • مرا در خنده مي آرد بهاري
    مرا سرگشته مي دارد خماري
  • مرا در چرخ آورده ست ماهي
    مرا بي يار گردانيد ياري
  • جهاني چون غباري او برانگيخت
    که پنهان شد چو بادي در غباري
  • حياتي چون شرار آن شه برافروخت
    که پنهان شد چو سوزي در شراري
  • جمال گلستان آن کس برآراست
    که پنهان شد چو گل در جان خاري
  • کز او در آينه ساعت به ساعت
    همي تابد عجب نقش و نگاري
  • نمي تاند نظر کاندر رکابت
    رسد در گرد مرکب از نزاري
  • به روي او دلا بس باده خوردي
    بدين تلخي از آن رو در خماري
  • دل من رفت عشقت را بقا باد
    در اقبال و مراد و کامکاري
  • ز خود منگر در او از خود برون آ
    که بر بي حد ندارد حد شمولي
  • مرا هر لحظه قربان است جاني
    تو را هر لحظه در بنده گماني
  • کي باشم من که مانم يا نمانم
    تو را خواهم که در عالم بماني
  • سقط هاي چو شکر باز مي گوي
    که تو از لعل ها در مي فشاني
  • به هر بحري که تازي همچو موسي
    شکافد بحر تا در وي براني
  • همه جان در شکر دارند از وصل
    که هر يک گفت ما را نيست ثاني