167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • آخر بشنو هر نفسي نعره مستان
    کاي گيج خرف گشته ببين در چه عذابي
  • بگشاي دهان ز آنچ نگفتم تو بيان کن
    بگشا در دل ها که تو سلطان خطابي
  • يک موي نمي گنجد در حلقه مستان
    جز رقص و هياهوي و مراعات افندي
  • در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد
    جز ديدن روي تو کرامات افندي
  • زان خنده و زان گفتن و زان شيوه شيرين
    صد غلغله در سقف سماوات افندي
  • در خانه خمار و خرابات کي ديده ست
    معراج و تجلي و مقامات افندي
  • در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس
    کامروز عيان است خفيات افندي
  • واجب کند اي دوست که آرم به صد اخلاص
    در سايه زلف تو مناجات افندي
  • صد کاسه همسايه مظلوم شکستي
    صد کيسه در اين راه به حيلت ببريدي
  • گر آب حياتي تو و گر آب سياهي
    اين چشم ببستي تو در آن چشمه رسيدي
  • اي عشق ببخشاي تو بر حال ضعيفان
    کز خاک همان رست که در خاک دميدي
  • اي جان گذرکرده از اين گنبد ناري
    در سلطنت فقر و فنا کار تو داري
  • بي برگ نشايد که دگر غوره فشارد
    در ميکده اکنون که تو انگور فشاري
  • در باغ صفا زير درختي به نگاري
    افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاري
  • در سجده شدم بيخود و گفتم که نگارا
    آخر ز کجايي تو علي الله چه ياري
  • در خانه خود يافتم از شاه نشاني
    انگشتري لعل و کمر خاصه کاني
  • امروز در اين خانه همي بوي نگار است
    زين بوي به هر گوشه نگاري است عياني
  • در آينه شمس حق و دين شه تبريز
    هم صورت کل شهره و هم بحر معاني
  • امروز در اين شهر نفير است و فغاني
    از جادوي چشم يکي شعبده خواني
  • بي زخم نيابي تو در اين شهر يکي دل
    از تير نظرهاي چنين سخته کماني
  • امروز در اين مصر از اين يوسف خوبي
    بي زجر و سياست شده هر گرگ شباني
  • صد پير دو صدساله از اين يوسف خوش دم
    مانند زليخا شده در عشق جواني
  • او حاکم دل ها و روان هاست در اين شهر
    ماننده تقدير خدا حکم رواني
  • از خاک برويند در اين دور خلايق
    کاين نفخه صور است که کرده ست صدايي
  • هين رخت فروگير و بخوابان شتران را
    آخر بگشا چشم که در دست رضايي
  • آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
    اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابي
  • آن ماهي چه خورده ست که او لقمه ما شد
    در چشم نيايد خورش مردم آبي
  • گر ز آنک خرابت کند اين عشق بروني
    چون سنبله شد دانه در اين روز خرابي
  • اي عشق ببخشاي بر اين خاک که داني
    کز خاک همان رست که در خاک دميدي
  • مگريز ز آتش که چنين خام بماني
    گر بجهي از اين حلقه در آن دام بماني
  • بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
    کز عجز تو در تاسه حمام بماني
  • اي برگ پريشان شده در باد مخالف
    گر باد نبيني تو نبيني که چنيني
  • عرش و فلک و روح در اين گردش احوال
    اشتر به قطارند و تو آن بازپسيني
  • در چرخ دلت ناگه يک درد درآيد
    سر برزني از چرخ بداني که نه ايني
  • مستان ازل در عدم و محو چريدند
    کز نيست بود قاعده هست نمايي
  • گر بيخ دلت نيست در آن آب حياتش
    اي باغ چنين تازه و پربار چرايي
  • گر ديو زند طعنه که خود نيست سليمان
    اي ديو اگر نيست تو در کار چرايي
  • زان شب که سر زلف تو در خواب بديدم
    حيران و پريشانم و تعبير نکردي
  • بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم
    وز سنگ دلي در دهنش شير نکردي
  • در کعبه خوبي تو احرام ببستيم
    بس تلبيه گفتيم و تو تکبير نکردي
  • بگرفت دلم در غمت اي سرو جوان بخت
    شد پير دلم پيروي پير نکردي
  • بس عقل که در آيت حسن تو فروماند
    وز وي به کرم روزي تفسير نکردي
  • در کشتنم اي دلبر خون خوار بکردم
    صد لابه و يک ساعت تأخير نکردي
  • در آتش عشق تو دلم سوخت به يک بار
    وز بهر دوا قرص تباشير نکردي
  • بخوردم از کف دلبر شرابي
    شدم معمور و در صورت خرابي
  • هزاران نکته در عالم بگفتم
    ز عشق و هيچ نشنيدم جوابي
  • چو تو مستور و عاقل خواستي شد
    چرا سرمست در بازار گشتي
  • به صحرا رو بدان صحرا که بودي
    در اين ويرانه ها بسيار گشتي
  • خراباتي است در همسايه تو
    که از بوهاي مي خمار گشتي
  • برو در بيشه معني چو شيران
    چه يار روبه و کفتار گشتي