نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
گوهر باقي درآ
در
ديده ها
سنگ بستان باقيان را برشکن
جان من جان تو جانت جان من
هيچ کس ديده ست يک جان
در
دو تن
هر کي
در
چاه طبيعت مانده است
چاره اش نبود ز فکر چون رسن
ساقيا برخيز و مي
در
جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
در
گمان افتد دلم زين واقعه
اين دل ترسان بدپندار من
فقر را
در
خواب ديدم دوش من
گشتم از خوبي او بي هوش من
از ميان جان ما صد جوش خاست
چون بديدم بحر را
در
جوش من
جان من جان تو جانت جان من
هيچ ديدستي دو جان
در
يک بدن
از قل الروح امر ربي فهم شد
شرح جان اي جان نيايد
در
دهن
آمد آمد
در
ميان خوب ختن
هر دو دستت را بشو از جان و تن
چون سمندر
در
دل آتش مرو
وز مري تو خويش را رسوا مکن
گر بيفتي هم
در
آتش کشتي بيفت
تکيه تو بر پنجه و بر پا مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ايم
در
جفا آهسته تر چندان مکن
اي زليخا فتنه عشق از تو است
يوسفي را هرزه
در
زندان مکن
نقدکي را از يکي مفلس مبر
از حريصي نقد او
در
کان مکن
نيست
در
عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهي کن وليکن آن مکن
صبحدم شد زود برخيز اي جوان
رخت بربند و برس
در
کاروان
عمر را ضايع مکن
در
معصيت
تا تر و تازه بماني جاودان
پاک باش و خاک اين درگاه باش
کبر کم کن
در
سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکري
حشر گردي
در
قيامت با سگان
اي زيان و اي زيان و اي زيان
هوشياري
در
ميان مستيان
آنک او نان را بت خود کرده است
کي درآيد
در
ميان اين بتان
تا نگردي پاک دل چون جبرئيل
گر چه گنجي درنگنجي
در
جهان
معتمد شو تا درآيي
در
حرم
اولا بربند از گفتن دهان
اي که
در
باغ رخش ره بردي
گل تازه به زمستان بستان
بحر
در
جوش از اين آتش تيز
چرخ خم داده از اين بار گران
جانم اندر پي دل مي آيد
چه کند بي تو
در
اين قالب تن
آن باغ ها بخفته وين باغ ها شکفته
وين قسمتي است رفته
در
بارگاه سلطان
جان هاست نارسيده
در
دام ها خزيده
جان هاست برپريده ره برده تا به جانان
گفتم که
در
چه شوري کز وهم خلق دوري
تو نور نور نوري يا آفتاب تابان
اي عاشق جريده بر عاشقان گزيده
بگذر ز آفريده بنگر
در
آفريدن
آمد تو را فتوحي روحي چگونه روحي
کو چون خيال داند
در
ديده ها دويدن
خامش که شرح دل را گر راه گفت بودي
در
کوه درفتادي چون بحر برطپيدن
دانم که برشکستي تو محو دل شدستي
در
عين نيست هستي يک حمله دگر کن
تا بشکني شکاري پهلوي چشمه ساري
اي شير بيشه دل چنگال
در
جگر کن
در
بزم چون نيايم ساقيم مي کشاند
چون شهرها نگيرم و آن شهريار با من
در
خم خسرواني مي بهر ماست جوشان
اين جا چه کار دارد رنج خمار با من
تو نقش را نخواني زيرا
در
اين جهاني
تا اين قدر بداني تو فتنه را مشوران
در
دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صد گون شکر بجوشد از تلخي صبوران
چون زين قفص برستي
در
گلشن است مسکن
چون اين صدف شکستي چون گوهر است مردن
مرگ آينه ست و حسنت
در
آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
از من گريز تا تو هم
در
بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
ماييم و آب ديده
در
کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا کن
روز است اي دو ديده
در
روزنم نظر کن
تو اصل آفتابي چون آمدي سحر کن
تا چند عذر گويي کورند و مي نبينند
گر کورشان نخواهي
در
ديده شان نظر کن
فرمان تو راست مطلق با جمع
در
ميان نه
بستم قباي عطلت هم چاره کمر کن
اي آفتاب عرشي اي شمس حق تبريز
چون ماه نو نزارم رويم تو
در
قمر کن
چل سال چشم آدم
در
عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنين کن
آبي است تلخ دريا
در
زير گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زير او زبر کن
خواهي درخت طوبي نک شمس حق تبريز
خواهي تو عيش باقي
در
ظل آن شجر کن
صفحه قبل
1
...
2465
2466
2467
2468
2469
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن