نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ز آن سوي نظر نظاره کردن
در
کوچه سينه ها دويدن
آن
در
که هميشه بسته بودي
وا شد ز تو با گشاد خندان
مي بينمت اي نگار
در
خلد
بر شاخ درخت انار خندان
حيلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس
در
مباش پنهان
گفتي که تو
در
ميان نباشي
آن گفت تو هست عين قرآن
کاري که کني تو
در
ميان ني
آن کرده حق بود يقين دان
گر بسکلد آن نگار بنگر
صد پيوست است
در
آن سکستن
انديشه چو دزد
در
دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادي ز ميان غم برانگيز
در
عالم بي وفا وفا کن
اي جان به حق وصال دوشين
در
خشم چنين مکوش با من
از بخل بجست و
در
سخا ماند
آن حاتم طي و گفت ها من
در
گم شدگي رسيد جايي
کان جا نه زمين بود نه گردون
آن پاي گرفته اش روان شد
مي رفت
در
آن عجيب هامون
پيش آمد
در
رهش دو وادي
يک آتش بد يکيش گلگون
آواز آمد که رو
در
آتش
تا يافت شوي به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآيي
خود را بيني
در
آتش و تون
جغد است قلاوز و همه راه
در
هر قدمي هزار ويران
بر هر شاخي هزار ميوه
در
هر گل تر هزار گلشن
از شوق تو باغ و راغ
در
جوش
وز عشق تو گل دريده دامن
ور گوش رباب دل بپيچي
در
گفت آيم که تن تنن تن
سايه خويشي فنا شو
در
شعاع آفتاب
چند بيني سايه خود نور او را هم ببين
درفکنده اي خويش غلطي بي خبر همچون ستور
آدمي شو
در
رياحين غلط و اندر ياسمين
مي پرد اين مرغ ديگر
در
جنان عاشقان
سوي عنقا مي کشاند استخوان عاشقان
اي دريغا چشم بودي تا بديدي
در
هوا
تا روان ديدي روان گشته روان عاشقان
اشتران سربريده پاي بالا مي نهند
اشتر باسر مجو
در
کاروان عاشقان
چون تن عاشق درآيد همچو گنجي
در
زمين
صد دريچه برگشايد آسمان عاشقان
در
کفن پيچيد بينيد اي عزيزان کوه قاف
چشم بند است اين عجب يا امتحان عاشقان
هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود
در
زمين محبوس بود اشکوفه هاي بوستان
عذر عاشق گر فروشد دانک ميل دلبر است
از ضرورت تا نبندد
در
به رويش دلستان
چند فرزندان به هر انديشه بعد مرگ خويش
گرد جان خويش بيني
در
لحد باباکنان
صد هزاران غيب مي گويند مرغان
در
ضمير
کان فلان خواهد گذشتن جاي او گيرد فلان
ليک روي دوست بيني بي خبر باشي ز زخم
چون زنان مصر بيخود
در
جمال يوسفان
صد هزاران حسن يوسف
در
جمال روي کيست
شمس تبريزي ما آن خوش نشين خوش نشان
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانک
در
وحدت نباشد نقش هاي مرد و زن
مرتضاي عشق شمس الدين تبريزي ببين
چون حسينم خون خود
در
زهر کش همچون حسن
در
بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمين
چون بهار من بيايد بردمد اسرار من
عاقبت آن ماه رويان کاه رويان مي شوند
حال دزدان اين بود
در
حضرت سلطان من
آنچ مي آيد ز وصفت اين زمانم
در
دهن
بر مريد مرده خوانم اندراندازد کفن
چاشني سوز شمعت گر به عنقا برزدي
پر چو پروانه بدادي سر نهادي
در
لگن
شعرش از سر برکشيم و حور را
در
بر کشيم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
اختران گويند از بالا که اين خورشيد چيست
ماهيان گويند
در
دريا که چه غوغاست اين
هست ما را هر زماني از نگار راستين
لقمه اي اندر دهان و ديگري
در
آستين
در
کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
پاي کوبان اندرآ اي ماه تابان همچنين
در
هواي شمس تبريزي ز ظلمت مي گذر
ناگهان سر برزني از باغ و ايوان همچنين
يار دعوي مي کند گر عاشقي ديوانه شو
سرد باشد عاقلي
در
حلقه ديوانگان
سر فروکرد از فلک آن ماه روي سيمتن
آستين را مي فشاند
در
اشارت سوي من
در
سخن آمد هماي و گفت بي روزي کسي
کز سعادت مي گريزي اي شقي ممتحن
هست عاقل هر زماني
در
غم پيدا شدن
هست عاشق هر زماني بيخود و شيدا شدن
و آنک باشد
در
نصيحت دادن عشاق عشق
نيست او را حاصلي جز سخره سودا شدن
بر مقام عقل بايد پير گشتن طفل را
در
مقام عشق بيني پير را برنا شدن
صفحه قبل
1
...
2463
2464
2465
2466
2467
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن