نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
وجودش
در
بني آدم غريب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
دعاهايي که آن
در
لب نيايد
که بر اجزاي روح است آن مقسم
از اين نزديکتر دارم نشاني
بيا نزديک و بنگر
در
نشانم
در
اين خانه هزاران مرده بيش اند
تو بنشسته که اينک خان و مانم
بکش
در
بر بر سيمين ما را
که از خويشت همين دم وارهانم
چو آب صاف باشد يار با يار
که بنمايد
در
او عکس بنانم
اگر چه عامه هم آيينه هااند
که بنمايد
در
او سود و زيانم
منم
در
موج درياهاي عشقت
مرا گويي کجايي من چه دانم
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بيرون مرا
در
عين جانم
گل است اين گل
در
او لطفي است بنگر
چو لطف عاريت را واستانم
مرا از کاف و نون آورد
در
دام
از آن هيبت دوتا چون کاف و نونم
بکش اي عشق کلي جزو خود را
که اين جا
در
کشاکش ها زبونم
نمي گويم من اين اين گفت عشق است
در
اين نکته من از لايعلمونم
ولي طفلم طفيل آن قديم است
که مي دارد قرانش
در
قرونم
حديث آب و گل جمله شجون است
چه يک رنگي کنم چون
در
شجونم
غلط گفتم که يک رنگم چو خورشيد
ولي
در
ابر اين دنياي دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران
که اين جا چون پري من
در
کمونم
در
آن خمي که دل را رنگ بخشي
چه باشم من چه باشد مهر و کينم
سر نخلم نداني کز چه سوي است
در
اين آب ار نگونت مي نمايم
چو گل
در
باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآيم
چرا چون گوش جمله باد گيريم
چرا چون موش
در
انبار گرديم
در
آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله عطار گرديم
عجب نبود اگر ما را نديدند
که ما
در
مخزن اسرار بوديم
برافزاييم بر شيران و پيلان
اگر چه
در
کف آن شير زاريم
بيا تا عاشقي از سر بگيريم
جهان خاک را
در
زر بگيريم
زمين و کوه و دشت و باغ و جان را
همه
در
حله اخضر بگيريم
در
دل ره برده اند ايشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگيريم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا
در
عشق همديگر نخوانيم
چو بعد از مرگ خواهي آشتي کرد
همه عمر از غمت
در
امتحانيم
کنون پندار مردم آشتي کن
که
در
تسليم ما چون مردگانيم
ميان ما درآ ما عاشقانيم
که تا
در
باغ عشقت درکشانيم
تو آبي ليک گردابي و محبوس
درآ
در
ما که ما سيل روانيم
برو اي مرغ خانه تو چه داني
که ما مرغان
در
آن دريا چه سانيم
حريف کهرباييم ار چو کاهيم
نه
در
زندان چو کاه کاهدانيم
مثال لعبتي ام
در
کف او
که نقش سوزن زردوز اويم
همين دانم که از بوي گل تو
مثال گل قبا
در
خون بشويم
زهي مشکل که تو خود سو نداري
و من
در
جستن تو سو به سويم
مرا خواندي ز
در
تو خستي از بام
زهي بازي زهي بازي زهي دام
چه مي پرسم تو خود چون خوش نباشي
که
در
مجلس تو داري جام بر جام
مرا
در
راه دي دشنام دادي
چنين مستم ز شيريني دشنام
مرا گويي
در
آن لب او چه دارد
کز او شيرين زباني من چه دانم
مرا گويي
در
اين عمرت چه ديدي
به از عمر و جواني من چه دانم
چو يارم
در
خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
مرا
در
چشم خود ره ده که خود را
ز چشم ديگران مستور خواهم
يکي دم دست را از روي برگير
که
در
دنيا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غير تو بيند
در
آن دم چشم ها را کور خواهم
چو تو مر مردگان را مي دهي جان
سزد گر خويش را
در
گور خواهم
در
غيب جهان بي کران ديدم
آلاجق خود بدان کران بردم
خوش خسپ تنا
در
اين زمين که من
پيغام تو سوي آسمان بردم
جز
در
بن چاه مي ننالم من
اسرار غم تو بي مکان گويم
صفحه قبل
1
...
2454
2455
2456
2457
2458
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن