نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
هر سلامي که
در
جهان شنوي
چون صداييست زان سلام عليک
انديشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک
در
جنگ
مرگ اگر مرد است آيد پيش من
تا کشم خوش
در
کنارش تنگ تنگ
وظيفه تو رسيد و نيافت راه ز
در
زهي کرم که ز روزن بکرديش آونگ
حريف جنگ گزيند تو هم درآ
در
جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
در
آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسي که افتد به دست فرنگ
يکي جام بنمودشان
در
الست
که از جام خورشيد دارند ننگ
هر کي
در
او نيست از اين عشق رنگ
نزد خدا نيست بجز چوب و سنگ
کفر به جنگ آمد و ايمان به صلح
عشق بزد آتش
در
صلح و جنگ
عشق ز آغاز همه حيرتست
عقل
در
او خيره و جان گشته دنگ
در
تبريزست دلم اي صبا
خدمت ما را برسان بي درنگ
توبه سفر گيرد با پاي لنگ
صبر فروافتد
در
چاه تنگ
و آنک
در
انديشه يک جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
کون خري دنب خري گير و رو
رو که کليدي نبود
در
مدنگ
حلقه دل زدم شبي
در
هوس سلام دل
بانگ رسيد کيست آن گفتم من غلام دل
امروز بحمدالله از دي بترست اين دل
امروز
در
اين سودا رنگي دگرست اين دل
در
آب و گل فروشد پاي طالب
سرش را مي بخاري اندر اين دل
خمش کردم که
در
فکرت نگنجد
چو وصف دل شماري اندر اين دل
تا درآمد بت خوبم ز
در
صومعه مست
چند قنديل شکستم پي آن شمع چگل
رفت عمرم
در
سر سوداي دل
وز غم دل نيستم پرواي دل
مانند چار مرغ خليل از پي فنا
در
دعوت بهار ببين امتثال گل
در
لمع قرص او صورت شه شمس دين
زينت تبريز کوست سعد مبارک به فال
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم
در
جوال
شد پي اين لوليان
در
حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخي و دزدي حلال
چرا چو ذره نيايد به رقص هر صوفي
در
آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
مبين که قالب خاکي چه
در
جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
تو را سعادت بادا
در
آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
تو را چگونه فريبم چه
در
جوال کنم
که اصل مکر تويي و چراغ هر محتال
تو
در
جوال نگنجي و دام را بدري
که ديده است که شيري رود درون جوال
هزار صورت زيبا برويد از دل و جان
چو ابر عشق تو باريد
در
بي امثال
بهل مرا که بگوييم عجايبت اي عشق
دري گشايم
در
غيب خلق را ز مقال
ستاره ها بنگر از وراي ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان
در
شعاع نور جلال
اگر چه ذره
در
آن آفتاب درنرسد
ولي ز تاب شعاعش شوند نور خصال
اگر درآيد ناگه صنم زهي اقبال
چو
در
بتان زند آتش بتم زهي اقبال
نشسته اند
در
اوميد او قطار قطار
اگر ز لطف نمايد کرم زهي اقبال
ميان لشکر هجران که تيغ
در
تيغست
سپاه وصل برآرد علم زهي اقبال
سماع شرفه آبست و تشنگان
در
رقص
حيات يابي از اين بانگ آب اقل اقل
حطام داد از اين جيفه دايه تبديل
در
آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل
چون کوره آهنگران
در
آتش دل مي دميم
کآهن دلان را زين نفس مستعمل فرمان کنيم
خامش کنيم و خامشي هم مايه ديوانگيست
اين عقل باشد کآتشي
در
پنبه پنهان کنيم
در
جام مي آويختم انديشه را خون ريختم
با يار خود آميختم زيرا درون پرده ام
ديوانه کوکب ريخته از شور من بگريخته
من با اجل آميخته
در
نيستي پريده ام
زيرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضاي يوسفان
در
چاه آراميده ام
لوزينه پرجوز او پرشکر و پرلوز او
شيرين کند حلق و لبم نوري نهد
در
منظرم
من مرغ لاهوتي بدم ديدي که ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان
در
وي گرفتار آمدم
نيم شبي همره مه روي نهادم سوي ره
در
هوس خوبي او جانب گلزار شدم
مير شکار فلکي تير بزن
در
دل من
ور بزني تير جفا همچو زمين پي سپرم
تا ز حريفان حسد چشم بدي درنرسد
کف به کف يار دهم
در
کنف غار روم
اصل تويي من چه کسم آينه اي
در
کف تو
هر چه نمايي بشوم آينه ممتحنم
در
پي آفتاب تو سايه بدم ضياطلب
پاک چو سايه خورديم چون که ضيا بخواستم
صفحه قبل
1
...
2451
2452
2453
2454
2455
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن