نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
عشق خليلست درآ
در
ميان
غم مخور ار زير تو آتش بود
در
خم چوگانش يکي گوي شو
تا که فلک زير تو مفرش بود
در
دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پيغام داد
گنج زري بود
در
اين خاکدان
کو دو جهان را بجوي مي شمرد
در
سفر افتند به هم اي عزيز
مرغزي و رازي و رومي و کرد
پيرهن يوسف و بو مي رسد
در
پي اين هر دو خود او مي رسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد
در
اين خاک از او مي رسد
آه که شب جمله
در
اين وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
چون رسن لطف
در
اين چه فکند
چنبره دل گل و نسرين دميد
شاخ گلي باغ ز تو سبز و شاد
هست حريف تو
در
اين رقص باد
ديدش ساقي که
در
آتش فتاد
جام گرفت و سوي او شد چو دود
زان سوي گوش آمد اين طبل عيد
در
دلش آتش بزن افغان عود
هر که سبوي تو کشد عاقبت
در
حرم عشرت سلطان شود
رو به دل اهل دلي جاي گير
قطره به دريا
در
و مرجان شود
پوست بهل دست
در
آن مغز زن
يا بشنو قصه آن ترک و کرد
مير خوبان را دگر منشور خوبي دررسيد
در
گل و گلزار و نسرين روح ديگر بردميد
از پس دور قمر دولت بگشاد
در
دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسيد
در
موج درياهاي خون بگذشته بر بالاي خون
وز موج وز غوغاي خون دامانشان ناگشته تر
چهره من رشک گل و ديده خود را
کرده پر از خون جگر
در
طلب خار
يغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در
قلعه بي خويشي بگريز هلا زوتر
خورشيد گر از اول بيمارصفت باشد
هم از دل خود گردد
در
هر نفسي خوشتر
شمس الحق تبريزي
در
آينه صافت
گر غير خدا بينم باشم بتر از کافر
خورشيد وصال تو روزي به جمل آيد
در
چرخ دلم يابد برج حملي ديگر
در
قدرت مخدومي شمس الحق تبريزي
غوطي بخوري بيني حق را به نظار آخر
اي ديده مرا بر
در
واپس بکشيده سر
باز از طرفي پنهان بنموده رخ عبهر
چون طره بيفشاني مشک افتد
در
پايت
چون جعد براندازي خطيت دهد عنبر
در
عين فنا گفتم اي شاه همه شاهان
بگداخت همي نقشي بفسرده بدين آذر
آخر بنگر
در
من گفتا که نمي ترسي
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
آن جوهر بي چوني کز حسن خيال تو
در
چشم نشستستم اي طرفه سيمين بر
مرا عشق بپرسيد که اي خواجه چه خواهي
چه خواهد سر مخمور به غير
در
خمار
هين جامه بکن زود
در
اين حوض فرورو
تا بازرهي از سر و از غصه دستار
گرفتارست دل
در
قبضه حق
گرفته صعوه را بازي به منقار
مرا بيدار
در
شب هاي تاريک
رها کردي و خفتي ياد مي دار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا
در
هجر بي زنهار مگذار
مرا گفتي که ما را يار غاري
چنين تنها مرا
در
غار مگذار
بهار از من بگردد چون ندانم
چو
در
دل جاي گلشن پر شود خار
به چشم جان چه دريا و چه صحرا
در
آن عالم چه اقرار و چه انکار
به چوگان وفا يک گوي زرين
در
اين ميدان بغلطانيد آخر
چو
در
جويت روان شد آب حيوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به از تو ناطقي اندر کمين هست
در
آن کاين لحظه خاموشست منگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصي
که سخت افتاده ام
در
دام ديگر
اگر امروز
در
بر من ببندي
درافتم هر دمي از بام ديگر
مرا
در
دست انديشه بمسپار
که انديشه ست خون آشام ديگر
همي بينم رضايت
در
غم ماست
چگونه گردد اين بي دل ز غم سير
در
اين سرما به کوي او گريزيم
که مانندش نزايد کس ز مادر
در
اين برف آن لبان او ببوسيم
که دل را تازه دارد برف و شکر
خيال او چو ناگه
در
دل آيد
دل از جا مي رود الله اکبر
ز انکارت برويد پرده هايي
مکن
در
کار آن دلبر تو انکار
نمي بيني تغيرها و تحويل
در
افلاک و زمين و اندر آثار
به بازار بتان و عاشقان
در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
صفحه قبل
1
...
2444
2445
2446
2447
2448
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن