نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
از جفاها ياد ماور اي حريف باوفا
زانک ياد آن جفاها
در
ره تو سد شود
چون بجستم خانه خانه يافتم بيچاره را
در
يکي کنجي به ناله کي خدا اندر سجود
زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو
زود نام او بگو تا
در
گشايد زود زود
اگرم
در
نگشايي ز ره بام درآيم
که زهي جان لطيفي که تماشاي تو دارد
خضري که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در
مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
در
وصل چون ببستي و به لامکان نشستي
ز کجا رسد گشايش چو دري فراز گردد
دو سه رندند که هشياردل و سرمستند
که فلک را به يکي عربده
در
چرخ آرند
صورتي اند ولي دشمن صورت هااند
در
جهانند ولي از دو جهان بيزارند
خرفروشانه يکي با دگري
در
جنگند
ليک چون وانگري متفق يک کارند
شکرانند که
در
معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن يار چه برخوردارند
اي خدايي که چو حاجات به تو برگيرند
هر مرادي که بودشان همه
در
بر گيرند
جان و دل را چو به پيک
در
تو بسپارند
جان باقي خوش شاد معطر گيرند
بندگانند تو را کز تو تويشان مقصود
پاي
در
راه تو بنهند و کم سر گيرند
ترک اين شرب بگويند
در
اين روزي چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گيرند
چون خيال شکن زلف تو
در
دل دارم
اين شکسته دلم از عشق شکن مي نرود
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبين
آنک کوبد
در
وصل تو کجا باشد خرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در
جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
چون رسد سنجق تو
در
ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخيزد
خبرت هست که ريحان و قرنفل
در
باغ
زير لب خنده زنانند که کار آسان شد
خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسيد
در
سماع آمد و استاد همه مرغان شد
باقيان
در
لحدند و همه جنبان شده اند
زانک زنده نتواند گرو زندان شد
هم لب شاه بگويد صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما
در
کنف کتمان شد
من عمارت نپذيرم که خرابم کردي
اي خراب از مي تو هر کي
در
اين بنيادند
شمس تبريز به نور تو که ذرات وجود
همه
در
عشق تو موم اند اگر پولادند
ما چو خورشيدپرستان همه صحرا کوبيم
سايه جويان چو زنان
در
پس ديوار شدند
چو مه از روزن هر خانه که اندرتابيم
از ضيا شب صفتان جمله ره
در
گيرند
هر کي او گرم شد اين جا نشود غره کس
اگرش سردمزاجان همه
در
زر گيرند
در
فروبند و بده باده که آن وقت رسيد
زردرويان تو را که مي احمر گيرند
خمش اي عقل عطارد که
در
اين مجلس عشق
حلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند
آنک نقل و مي او
در
ره صوفي نقدست
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علي
در
صف هيجا بزند
تاب آن حسن که
در
هفت فلک گنجا نيست
جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت يابد
در
تماشاگه جان صورت بي جان چه کند
رسن دوست چو
در
حلق دلم افتادست
لاجرم چنبر دل جز به رسن مي نرود
رحمتش نامه فرستاد که اين جا بازآ
که
در
آن تنگ قفص جان تو بسيار طپيد
هله خاموش برو جانب ساقي وجود
که مي پاک ويت داد
در
اين جام پليد
دوش
در
خواب بديدم صلاح الدين را
گسترد سايه دولت چو همايي برسد
ز اول روز که مخموري مستان باشد
شيخ را ساغر جان
در
کف دستان باشد
تا ابد اين رخ خورشيد سحر
در
سحرست
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
بنده عشق تو
در
عشق کجا سرد شود
چون صلاح دل و دين آتش سوزان باشد
عشق شاخيست ز دريا که درآيد
در
دل
جاي دريا و گهر سينه تنگي نبود
در
زماني که بگويي هله هان تان چه کمست
کو زباني که مجابات زبان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظيم بزن
در
مقامي که عطاها و امان تو بود
در
قدح درنگري زود فرح بخش شود
گرگ چون ديد سگ کهف شبان تو بود
گر نخسبي ز تواضع شبکي جان چه شود
ور نکوبي به درشتي
در
هجران چه شود
عشرتي هست
در
اين گوشه غنيمت داريد
دولتي هست حريفان سر دولت خاريد
با چنين لاله رخان روح چرا نفزاييد
در
چنين معصره اي غوره چرا افشاريد
دست
در
دامن همچون گل و ريحانش زنيد
نه که پرورده و بسرشته آن گلزاريد
همه صياد هنر گشته پي بي عيبي
همه عيبيد چو
در
مجلس جان هشياريد
در
کمينست خرد مي نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پيرک طرار دهيد
صفحه قبل
1
...
2438
2439
2440
2441
2442
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن