167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • درآ در دل که منظرگاه حقست
    وگر هم نيست منظر مي توان کرد
  • چو دردي ماند جان ما در اين زير
    اگر زيرست از بر مي توان کرد
  • ز گولي در جوال نفس رفتي
    وگر ني ترک اين خر مي توان کرد
  • چو تيرانداز گردد باده در خم
    ز تير باده اسپر مي توان کرد
  • چو باده در من آتش زد بديدم
    که از هر آب آذر مي توان کرد
  • وگر در راه تو نامحرمانند
    تو را از جام چادر مي توان کرد
  • چو در سلطان بي علت رسيدي
    هلا بر علت و معلول مي خند
  • يکي در خواب حاصل کرد ملکي
    برو بر حاصل و محصول مي خند
  • جهان گر چه که صد رو در تو دارد
    جمالت را جهان ها برنتابد
  • خطي بستانم از مير سعادت
    که ديگر غم در اين عالم نگردد
  • نگر آخر دمي در نحن اقرب
    نظر را تا نجنباند نجنبد
  • درافکن فتنه ديگر در اين شهر
    که دور عشق هنجاري ندارد
  • چرا در بزم خلوت بي گرانان
    دل ما عيش را از سر نگيرد
  • اگر دلدار گيرد در جهان کس
    از اين دلدار ما خوشتر نگيرد
  • چو در کشتي نوحي مست خفته
    چه غم داري اگر طوفان درآمد
  • منور شد چو گردون خاک تبريز
    چو شمس الدين در آن ميدان درآمد
  • بگويم خفيه تا خواجه نرنجد
    که آن دلبر همي در بر نگنجد
  • بغرد شير عشق و گله غم
    چو صيد از شير در صحرا گريزد
  • برو در باغ پرس از باغبانان
    که آن شاخ گل رعنا کجا شد
  • چو ديوانه همي گردم به صحرا
    که آن آهو در اين صحرا کجا شد
  • دو چشم من چو جيحون شد ز گريه
    که آن گوهر در اين دريا کجا شد
  • در اين گفتارم آن معني طلب کن
    نفس هاي خوشم او را کمين شد
  • بپوشان قد خوبت را از ايشان
    که کوران سرو در بستان چه دانند
  • بزن چوگان خود را بر در ما
    که خامان لطف آن چوگان چه دانند
  • مثال گوي در ميدان حيرت
    دوان باشد اگر چه پاش نبود
  • تو مي گويي که بازآيم چه باشد
    تو بازآيي اگر دل در گشايد
  • ميا بي دف به گور من اي برادر
    که در بزم خدا غمگين نشايد
  • زنخ بربسته و در گور خفته
    دهان افيون و نقل يار خايد
  • ز قد پرخم من در ره عشق
    بر آب چشم من پل مي توان کرد
  • دل با دل دوست در حنين باشد
    گوياي خموش همچنين باشد
  • گويم سخن و زبان نجنبانم
    چون گوش حسود در کمين باشد
  • صد شعله آتش است در ديده
    از نکته دل که آتشين باشد
  • خود طرفه تر اين که در دل آتش
    چندين گل و سرو و ياسمين باشد
  • خامش کن و در خمش تماشا کن
    بلبل از گفت پاي بست آمد
  • آن ماه دو هفته در کنار آيد
    وز غصه حسود ممتحن گردد
  • آن عقل فضول در جنون آيد
    هوش از بن گوش مرتهن گردد
  • وان کس که سبال مي زدي بر عشق
    در عشق شهير مرد و زن گردد
  • در چاه فراق هر کي افتاده ست
    ره يابد و همره رسن گردد
  • باقيش مگو درون دل مي دار
    آن به که سخن در آن وطن گردد
  • در چشم من آي تا تو هم بيني
    يک تن که به صد هزار جان ماند
  • در پيش رخش چه رقص مي کرد
    وز آتش عشق جان چه مي شد
  • گر زانک نه لطف بي کران داشت
    آن ماه در اين ميان چه مي شد
  • با ديده جان چو واپس آيي
    در عالم آب و گل به ارشاد
  • هر جان که در اين روش بلنگد
    جان تو که عذر لنگ دارد
  • ما بر در و بام عشق حيران
    آن بام که نردبان ندارد
  • هان تا نروي تو در جوالش
    رختش بطلب که تا چه دارد
  • در گلشن ذوق او فرورو
    کز نرگس و لاله ها چه دارد
  • در ساقي خويش چنگ درزن
    منديش که آن سه تا چه دارد
  • نقدش برکش ببين که چندست
    در نقد دگر دغا چه دارد
  • در خويش ز اوليا چه بيند
    وز لذت انبيا چه دارد