نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
گهي
در
عقلم اندازد بخواري
مرا اينجا کشد بيشک بزاري
ره بي ابتدا و انتهايست
در
اينره جملگي عين صفايست
سوم تسليم بودن
در
فنايش
چهارم نوش کردن مر بلايش
اگر
در
دست ناگاهان دوايت
کند درمان درد آن جانفزايت
همه
در
خاک درگاهند تحقيق
بديده روي جانان جمله توفيق
وصالت
در
دل خاکست درياب
اگر مردي بسوي خاک بشتاب
نمود ظاهرم اينجا ببينيد
در
آخر آنگه او صاحب يقينيد
که
در
بغداد چونت خون بريزند
حقيقت جملگي بردار ويزند
چنان مست لقاي او بمانده
عجايب
در
لقاي او بمانده
ترا منصور کل اندر نهادست
ترا اينراه
در
پيشت فتادست
يقين
در
ديده اينجاگاه رويش
مکن اينجا حقيقت گفتگويش
مصفاات کند آيينه کردار
همه
در
آينه آيد پديدار
چگويم چون توشه نشناختستي
بهر زه عمر خود
در
باختستي
شدي يکبارگي
در
خوف مجروح
شدستي بي نمود قوت روح
دلت
در
تنگناي غم بماندست
کنون ريش تو بيمرهم بماندست
ترا امروز چون عين حياتست
نمودارت
در
اينجا نور ذاتست
گهي دشمن شوي جانرا حقيقت
گهي تمييزش آري
در
طبيعت
بديدم آنچنان کان کس نديدست
کسي
در
ابتدايش نارسيدست
بخلق خوش خدايش گفت اينجا
حقيقت
در
معني سفت اينجا
نمود عقلت اينجا کار بستست
دلت
در
غصه بسيار بستست
ترا گر ذات کلي آرزويست
در
اينجا گاه جاي جستجويست
جهان جاودان ديدار يابي
در
آنجا جملگي اسرار يابي
يکي ناديده درد و بماندي
دمي مرکب
در
اينمنزل نراندي
پس اين پرده گرداري گذاره
زماني کن
در
اينمعني نظاره
دوئي نبود ولي يکي عياني
نمايد رويت اينجا
در
نهاني
طلب ميکردمت
در
عين توفيق
نميديدم ترا درديد تحقيق
همه عشاق را اينجا بکشتي
تمامت خاکشان
در
خون سرشتي
همه عشاق حيرانند و مدهوش
زبانشان مانده
در
گفتار خاموش
گرفتاري
در
اينجا کرد بسيار
کنون چون آمدي ايجان پديدار
همه مائيم ليکن
در
نهاني
ولي بايد که اينمعني بداني
که گستاخي نميگنجد
در
اينجا
ببايد بنده تا باشد بيکتا
تمامت انبياي کار ديده
در
اينجا غصه بسيار ديده
مرنجانم که جانم رهبرتست
تنم افتاده اينک بر
در
تست
بمگذارش چنين حيران فتاده
چنين
در
عين رسوائي فتاده
يقين
در
ديده بيني روي جانان
حقيقت سيرميزن کوي جانان
يکي بيني و خاموشي گزيني
در
آندم بيشکي صاحب يقيني
يقينت واصلي بينم
در
اينجا
ترا دانم حقيقت لا والا
بنور شرع يابي تو صفاتش
رسي يکبارگي
در
عين ذاتش
نماند هيچ اشيا
در
ظهورت
يکي بنمايد اينجا جمله نورت
طبيعت زان نمود آمد پديدار
حقيقت هم
در
اينجا ناپديدار
اگر چه خانه ديوارست صورت
ندارد راه بيدل
در
ضرورت
بجزحق نيست آخر
در
شريعت
طريقت ديگر است اندر حقيقت
وصالش خواستم تا
در
نمودار
عيان بخشيدم اينجا بيشکي يار
همه
در
خاک پنهانند جمله
حقيقت سر جانانند جمله
وصال عاشقان
در
خاک باشد
حقيقت زهر را ترياک باشد
تو خورشيدي و
در
عين کمالي
فتاده اينزمان سوي وبالي
همه سالک ترا تو
در
سلوکي
حقيقت بيشکي شمس الدلوکي
چنين شوري
در
اينعالم فکندي
درون صورت آدم فکندي
چو من جوياي دلداري هميشه
دمي ناسوده
در
کاري هميشه
طلبکار تو چون ذرات بوداست
يکي نورست دائم
در
وجودت
روش
در
جمله ذرات دارد
حقيقت هستي او ذات دارد
درون پرده آگاهي ندارند
همه ذرات عالم
در
گذارند
دروني صورتت پيدا نمودست
در
اينصورت ترا غوغا نموداست
بعلم ايدوست منگر زانکه صورت
نموداريست او را
در
ضرورت
چو رخشانست خورشيد حقيقت
دمي بنگر تو
در
سوي طبيعت
شود رندانه
در
سوي خرابات
براندازد بيکره زهد و طامات
تو اينجا بسته
در
کوهساران
چو دريابد ترا خورشيد تابان
خراباتست جاي لاابالي
که
در
بازند بود خويش حالي
خراباتست جاي جمله مردان
که مي نوشند
در
ديدار جانان
خراباتست جاي سالکانش
در
آنجا بشنوي شرح و بيانش
خرابات فنا رفتند و ديدند
در
اينجاگه بکام دل رسيدند
شده اجسام تو اينجاي مرده
بصورت ليک
در
معني بمرده
ميان ظلمت و نوري فتاده
بدرياي عدم سر
در
نهاده
تو
در
خوابي و بيداران رسيدند
جمال طلعت جانان بديدند
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم
در
اينجا رهنمونست
دمي اندر نهادش ميتوان کرد
در
اينرازم درون صاحب درد
چو عشقش عاقبت
در
برگشايد
جهان اولش آخر نمايد
شود ذرات صورت بيشکي جان
نهندش روي
در
خورشيد تابان
تو چون پروانه ايدل بمانده
در
اين بيغوله بيحاصل بمانده
در
اين منزل سراي پر بهانه
نديدم عاشقي کو عاشقانه
اگرچه مشکلت اينجا گشادست
دلت
در
تنگناي دل فتادست
چو استاد ازل
در
برگشايد
نمود مرغ جان پر برگشايد
همه ايندم زدند اما نهاني
ولي منصور آمد
در
عياني
فنا شد اول وآخر فنايست
فنا نزديک
در
عين بقايست
بسوزان دلق چرخ لاجوردي
سزد کين هفت پرده
در
نوردي
برافکن پرده تا ديدار يابي
در
اينجا بيشکي جبار يابي
صدف بگرفت ناگه
در
درونم
فرو برد او بگردابي درونم
چنان اورند آمد لاابالي
که
در
مستي اناالحق گفت حالي
ترا خورشيد اينجا
در
نظارست
بجز رويش مبين کاينجا بهارست
چگويم چونکه وصلت داد دادست
دل بيچاره
در
پايت فتادست
شوي
در
خدمت هر ناتواني
سزد گر خويشتن را وارهاني
در
آخر منزل تجريد ترکست
حيات جاوداني عين مرگست
چرا
در
ظملت جسمي گرفتار
بماندستي چنين عين پندار
دلت
در
اصبعين دوست بنگر
همه ديوان درون پوست بنگر
دراين عين خراباتم
در
ايندم
فتاده هر زمان سر دمادم
ضعيفم ناتواني دست دادست
دلم افتاده
در
دامت فتادست
تمامت دوستدار خود بکشتي
بخاک راه خودشان
در
سرشتي
چنان از اشتياقت مستمندم
که چون آهو فتاده
در
کمندم
چنان از اشتياقت زرد رويم
که همچون بلبلي
در
گفتگويم
وصالت يافت اينجا
در
نظاره
بکردندش بکلي پاره پاره
چنان حيران ديدارست جسمم
که
در
ديدار حيرانست اسمم
اگر اينجايگه بيني کمالش
شوي هر لحظه
در
اتصالش
تو آدم دان نمود کبريائي
خدائي کرده
در
عين خدائي
توئي آدم نمود تست دنيا
فتاده اينزمان
در
عين مولي
منم منصور
در
عين خدائي
ز غير خويشتن کرده جدائي
مرا اينجا
در
آويزند از دار
بنزد عاشقان بهر نمودار
اناالحق چون زنم مرسالکانم
در
اينراهت بنزد خويش خوانم
تمامت قدسيان کرده سجودت
طلبکارند
در
ديد وجودت
نکردي گوش يکدم سوي يارت
نرفتي يکزمان
در
کوي يارت
نديده کس جمالت آشکاره
خودي
در
خود زبهر خود نظاره
صفحه قبل
1
...
241
242
243
244
245
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن