نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بلمه اي هان تا نگيري ريش کوسه
در
نبرد
هندوي ترکي مياموز آن ملک تمغاج را
برفشان چندانک ما افشانده گرديم از وجود
تا که هر قاصد بيابد
در
فنا مقصود را
تن چو کفشي جان حيواني
در
او چون کفشگر
رازدار شاه کي خوانند هر اسکاف را
در
نواي عشق آن صد نوبهار سرمدي
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
سکه رخسار ما جز زر مبادا بي شما
در
تک درياي دل گوهر مبادا بي شما
اين هماي دل که خو کردست
در
سايه شما
جز ميان شعله آذر مبادا بي شما
روز من تابيد جان و
در
خيالش بنگريد
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بي شما
بي ترازو هيچ بازاري نديدم
در
جهان
جمله موزونند عالم نبودش ميزان چرا
پر
در
پر بافته رشک احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
از وراي صد هزاران پرده حسنش تافته
نعره ها
در
جان فتاده مرحبا شه مرحبا
شب شد و درچين ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده
در
شب تاريک بس زلزال ها
تا بديدي دل عذابي گونه گونه
در
فراق
سنگ خون گريد اگر زان بشنود احوال ها
چون درستي و تمامي شاه تبريزي بديد
در
صف نقصان نشست است از حيا مثقال ها
بال ها چون برگشايد
در
دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها
در
طرب انديشه ها خرسنگ باشد جان گداز
از ميان راه برگيريد اين خرسنگ ما
از قوام قامتش
در
قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خميدستي دلا
گاه تو گيري به بر
در
يار را از بيخودي
چونک بيخودتر شدي گيرد کنارت ساقيا
آن که
در
حبسش از او پيغام پنهاني رسيد
مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
اي خداوندا براي جانت
در
هجرم مکوب
همچو گربه مي نگر آن گوشت بر معلاق را
آن يکي صوفي مقيم صومعه پاکي شده
وين مقامر
در
خراباتي نهاده رخت ها
ترس جان
در
صومعه افتاد زان ترساصنم
مي کش و زنار بسته صوفيان پارسا
همچو درياييست تبريز از جواهر و ز درر
چشم درنايد دو صد
در
ثمين تبريز را
از فراق شمس دين افتاده ام
در
تنگنا
او مسيح روزگار و درد چشمم بي دوا
عاقبت بيني مکن تا عاقبت بيني شوي
تا چو شير حق باشي
در
شجاعت لافتي
ديده هاي کون
در
رويت نيارد بنگريد
تا که نجهد ديده اش از شعشعه آن کبريا
هستي جان اوست حقا چونک هستي زو بتافت
لاجرم
در
نيستي مي ساز با قيد هوا
گه خيال خوش بود
در
طنز همچون احتلام
گه خيال بد بود همچون که خواب ناسزا
اي ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در
سجودافتادگان و منتظر مر بار را
محو مي گردد دلم
در
پرتو دلدار من
مي نتانم فرق کردن از دلم دلدار را
نفسي يار شرابم نفسي يار کبابم
چو
در
اين دور خرابم چه کنم دور زمان را
به ميان حبس ناگه قمري مرا قرين شد
که فکند
در
دماغم هوسش هزار سودا
در
زاهدي شکستم به دعا نمود نفرين
که برو که روزگارت همه بي قرار بادا
ساغري چند بخور از کف ساقي وصال
چونک بر کار شدي برجه و
در
رقص درآ
در
ميان شکران گل ريز کن
مرحبا اي کان شکر مرحبا
جزو جزو تو فکنده
در
فلک
ربنا و ربنا و ربنا
يوسفا
در
چاه شاهي تو وليک
بي لوايي بي لوايي بي لوا
چون نمايي آن رخ گلرنگ را
از طرب
در
چرخ آري سنگ را
در
هواي چشم چون مريخ او
ساز ده اي زهره باز آن چنگ را
در
ميان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق اين لعلين قبا
ننگ آيد عشق را از نور عقل
بد بود پيري
در
ايام صبا
از يکي آتش برآوردم تو را
در
دگر آتش بگستردم تو را
چون شکستي جان ناري را ببين
در
پي او جان پرانوار را
هيچ گل ديدي که خندد
در
جهان
کو نشد گرينده از خار قضا
هيچ بختي
در
جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بيمار قضا
گر چه صورت مرد جان باقي بماند
در
عنايت هاي بسيار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت
در
حلوا ز انبار قضا
گر تو عودي سوي اين مجمر بيا
ور برانندت ز بام از
در
بيا
ور صفات دل گرفتي
در
سفر
همچو دل بي پا بيا بي سر بيا
در
گمان و وسوسه افتاده عقل
زانک تو فوق گماني فاسقنا
اي دل رفته ز جا بازميا
به فنا ساز و
در
اين ساز ميا
صفحه قبل
1
...
2425
2426
2427
2428
2429
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن