167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • من شدم عريان ز تن او از خيال
    مي خرامم در نهايات الوصال
  • آن يکي در خواب نعره مي زند
    صد هزاران بحث و تلقين مي کند
  • وان کسي کش مرکب چوبين شکست
    غرقه شد در آب او خود ماهيست
  • نه خموشست و نه گويا نادريست
    حال او را در عبارت نام نيست
  • اين مثال آمد رکيک و بي ورود
    ليک در محسوس ازين بهتر نبود
  • از نواز شاه آن زار حنيذ
    در تن خود غير جان جاني بديذ
  • در نظرها چرخ بس کهنه و قديد
    پيش چشمش هر دمي خلق جديد
  • آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
    چشم را در صورت آن بر گشود
  • از غبار مرکب آن شاه نر
    يافت او کحل عزيزي در بصر
  • زان زبون اين دو سه گل دسته ايم
    که در گلزار بر خود بسته ايم
  • کز ضرورت هست مرداري حلال
    که تحري نيست در کعبه وصال
  • عاد را با دست حمال خذول
    هم چو بره در کف مردي اکول
  • باد را اندر دهن بين ره گذر
    هر نفس آيان روان در کر و فر
  • حلق و دندان ها ازو آمن بود
    حق چو فرمايد به دندان در فتد
  • اي دهان غافل بدي زين باد رو
    از بن دندان در استغفار شو
  • آن زمان زاري کنند و افتقار
    هم چو دزد و راه زن در زير دار
  • ليک گر در غيب گردي مستوي
    مالک دارين و شحنه خود توي
  • شير و اشتر نان شود اندر دهان
    در نگيرد اين سخن با کودکان
  • اشکم پر لوت دان بازار ديو
    تاجران ديو را در وي غريو
  • چون بريشم خاک را برمي تنند
    خاک در چشم مميز مي زنند
  • دامني پر خاک ما چون طفلکان
    در نظرمان خاک هم چون زر کان
  • گرچه باشد مو و ريش او سپيد
    هم در آن طفلي خوفست و اميد
  • گرچه ما زين نااميدي در گويم
    چون صلا زد دست اندازان رويم
  • بر برون که چو زد نور صمد
    پاره شد تا در درونش هم زند
  • بهر طفلان حق زمين را مهد خواند
    شير در گهواره بر طفلان فشاند
  • چون مسلم گشت بي بيع و شري
    از درون شاه در جانش جري
  • راتبه جاني ز شاه بي نديد
    دم به دم در جان مستش مي رسيد
  • آب در جوي منست و وقت ناز
    ناز غير از چه کشم من بي نياز
  • من ترا ماهي نهادم در کنار
    که غروبش نيست تا روز شمار
  • من ترا بر چرخ گشته نردبان
    تو شده در حرب من تير و کمان
  • مرغ دولت در عتابش بر طپيد
    پرده آن گوشه گشته بر دريد
  • جان چون طاوس در گل زار ناز
    هم چو چغدي شد به ويرانه مجاز
  • هم چو آدم دور ماند او از بهشت
    در زمين مي راند گاوي بهر کشت
  • در سرت آمد هواي ما و من
    قيد بين بر پاي خود پنجاه من
  • مر بشر را خود مبا جامه درست
    چون رهيد از صبر در حين صدر جست
  • تا بگويم کاشکي يزدان مرا
    در عوض قربان کند بهر فتي
  • هر دو بر يک تخته اي در ماندند
    تخته را آن موج ها مي راندند
  • گفت حق آن طفل را از فضل خويش
    موج را گفتم فکن در بيشه ايش
  • تا برون نايد از آن خط گوسفند
    نه در آيد گرگ و دزد با گزند
  • عجزها داري تو در پيش اي لجوج
    وقت شد پنهانيان را نک خروج
  • خرم آن کين عجز و حيرت قوت اوست
    در دو عالم خفته اندر ظل دوست
  • هم در آخر عجز خود را او بديد
    مرده شد دين عجايز را گزيد
  • چون زليخا يوسفش بر وي بتافت
    از عجوزي در جواني راه يافت
  • حاصل آن روضه چو باغ عارفان
    از سموم صرصر آمد در امان
  • چون فطامش شد بگفتم با پري
    تا در آموزيد نطق و داوري
  • تا نباشد از سبب در کش مکش
    تا بود هر استعانت از منش
  • هين بکن در دفع آن خصم احتياط
    هر که مي زاييد مي کشت از خباط
  • کوري او رست طفل وحي کش
    ماند خون هاي دگر در گردنش
  • در ضلالت هست صد کل را کله
    نفس زشت کفرناک پر سفه
  • ذکر نفس عاديان کالت بيافت
    در قتال انبيا مو مي شکافت